خاطره بازی

خاطره بازی را دوست ندارم و اهلش نیستم. اینکه بعد از سالها بنشینم گوشه ای و هی آه بکشم که فلان سال و فلان موقع ، بهمان اتفاق افتاد و این بود و آن بود و جوانی و زیبایی و خوش تیپی و شیطنت و . . . ! اینطور آدمی نیستم.

گاهی در دیدار با دوستان قدیمی ، شاید یادآوری ایامی را بکنیم ولی در کل از هر چه برایم تکرار حتی خوشی های گذشته ست فاصله میگیرم.

خاطره حسرت می آورد . چه خوش بوده باشد که برای نبودنش حسرت میخوریم و چه بد بوده باشد که یادآوری اش دردناک و ناخوشایند است و حسرت چرا اتفاق افتادنش را خواهیم خورد . . .

خاطره را باید گذاشت توی یک آلبوم بزرگ و بعد درش را بست و توی صندوق خاک گرفته قدیمی در زیر زمین پنهانش کرد. و خب هر چقدر هم خوددار باشید باز هم هر از گاهی سراغش میروید و هی ورقش میزنید و آه میکشید که چه بود و چه شد و چه خواهد شد ؟! پس هر چه کمتر سراغش بروید بهتر است.

اصلن مقایسه زمان و مکان و آدم های مختلف با هم اشتباه احمقانه ای ست. اینکه فکر کنید خودتان امسال همان آدم سالهای گذشته اید ساده گی است و فریب خود.

هر خاطره ای برای زمان خودش خوب است و بس !


پ . ن : دوست دارم به دوران دبستانم برگردم . . .

آدم ها

تجربه ورود آدم ها به زندگی ام را دوست دارم . بعضی تاثیر گذارند و ماندگار و بعضی زودگذر و مقطعی. بعضی در ظاهر ماندگارند و بعضی در محتوی .

آدمی فرشته وار که زمان کوتاهی وارد زندگی ام میشود . دنیایی خاطره میسازد و یک حس غریزی را زنده میکند و ملموس . و بعد با قانون از اول بوده در این دنیا می رود و با تمام سختی نبودنش بازهم تجربه اش را دوست دارم و . . .

آدمی را میبینم شبیه یک دوست نزدیک قدیمی. اولش میگذرم. بعد نمیشود انگار. نزدیک که میشوم همه چیز رنگ احساس میگیرد. بعدی از شخصیتم که به ندرت خودی نشان میدهد ، قلمبه میزند بیرون. مکانش ، زمانش و آدمش درست نبوده. هیچ چیزش به هیچ چیزش نمی آید. برای کمرنگ شدن باید فاصله بگیرم و . . .

آدم های تازه دیگری که با هرکدامشان به نوعی دغدغه مشترک داشتم ، وارد می شوند. یکی شخصی ، یکی هنری ، یکی کاری ، یکی خانوادگی و . . .

و یکی بین این ها به من نزدیک تر است شاید و تازه پیدایش میکنم. آدمی که در زمان و مکان درست پیدایش می شود و می توانم بدون دغدغه یک رابطه عاطفی ، هم صحبتش شوم . . .

آدم ها را دوست دارم . هرکدامشان به نوعی پر از ایده اند در زندگی ام. از رفتارها و حرف زدنشان گرفته تا نوع دوستی هاشان. مجازی و غیر مجازی و بینا بین این دو دنیا حتی. یکی نزدیک است از نظر جغرافیایی و دلش دور به من و یکی دیگر برعکس.

اصلن یکی از عوامل مهم تعلق خاطر من به هر مکانی ، آدم های آن جا هستند و خب ظرفیت در کنارشان بودن و البته سنجش این ظرفیت به خودم و حسی که از هر کدامشان دریافت میکنم بستگی دارد. و این حس چه خوب باشد و چه بد ، باز هم دوستش دارم و به چشم یک تجریه می بینمشان .

سفر

دور شدن از دنیای مجازی و غرق شدن در دنیای واقعی ! حال این روزهایم به اندازه فاصله این دو دنیا خوب است الان .

تجربیاتی که از اولین ساعات سفر شاید تکرار نشدنی باشند برایم تا دقیقن همین الان و البته اولین تجربه هر اتفاقی فراموش نشدنی خواهد بود.

دوستی میگفت: «این بهترین تصمیمی بود که میتونستی بگیری » و در همین چهارمین روز با قاطعیت این را تایید میکنم .

این شهر  را هیچوقت برای زندگی دوست نداشته ام و ندارم ولی از این تاریخ به بعد برای فراموش کردن خودم و یادآوری این روزهای خوب ؛ در مقاطعی خاص از روزگار پیش رویم دوستش خواهم داشت !


پ . ن : باران این روزهای تهران دلیل بزرگی ست برای حال خوبم و همچنین دوستانی که غنیمتی هستند در زندگی ام .




کلافه

کلافه گی . . . بهترین توصیف حال این روزهایم .

کلافه از اوضاعی که باید تغییر کند و نمیکند. کلافه از تلاشی که به نتیجه نمیرسد. کلافه از آدم هایی که با وجود وضوح صحبت هایم باز هم حرف هایم را نمیفهمد. کلافه از دوستانی که کاش به جای حرف زدن گوش میکردند. حتی مزه نمی پراندند که حالم خوب شود. 

و بدتر از همه کلافه از خودم که انگار از همه متوقع شده ام و این حالم را به هم میزند.

راهکار من در صورت ادامه این حالت بی تردید سفر خواهد بود و خیلی دوست داشتم بی زمان و مکان بود ولی امکانش نیست و باید همه چیز مشخص باشد. موبایلم روشن باشد و در نقاط کور هم قرار نگیرم که مبادا همین آدم هایی که دارم ازشان فرار میکنم پیدایم نکنند که هی بپرسند حالم خوب است و کجا هستم ! ! !

فعلن هیچ چیز حتی اندکی ، اندکی حتی ، باب میلم نیست . . .


دلتنگی های یک خالق

وقتی دلت گرفته باشد نباید حرف بزنی. نباید چیزی بنویسی . حتی نباید فکر کنی . باید بزنی به خوشی های الکی. قرصی ، علفی ، دودی یا نوشیدنی ای .

و خب اهلش که نباشی مجبوری به همه آن نباید ها تن بدهی. حرف بزنی و بعد پشیمان شوی بابت تمام چرت هایت. بنویسی و بعد هروقت میخوانی توی دلت بد و بیراه بگویی به این همه بی فکری هایت. فکر کنی و بعد هیچ چیز یادت نیاید و اصلن هم مهم نیست .

فقط نباید تصمیم بگیری . این آخر حماقت است. تصمیم گرفتن در شرایطی که دلتنگی و انگار دنیا روی سرت خراب شده یعنی بعدش باید بری و بمیری.

و یک راه خوب سراغ دارم برای خودم و تو . برو و قدم بزن. توی شلوغی. عجله هم نکن. خیلی معمولی راه برو. بگذار مردمی که عجله دارند تنه بزنند و رد شوند. بگذار ماشین ها هر چه میخواهند بوق بزنند. فقط نگاهشان کن. فکرت را متمرکز کن روی مردم و کارهایشان. انگار خودت یادت می رود. دلتنگی هایت و مزخرفات توی ذهنت. جای همه ش را تصویری سطحی از دغدغه های معمول مردم پر میکند .

حالا می پرسی پس من چرا دارم اینجا مینویسم ؟ اصلن از کجا معلوم که دلم گرفته باشد ؟ که اگر هم اینطور باشد این وقت شب کجا بروم که جمعیتی را ببینم و صدای بوق ماشین ها و همهمه هاشان را بشنوم؟ و آدم احمقی هم نیستم فعلن. پس بهترین راه را انتخاب کردم. نوشتن و نوشتن . . .

تو هم راه خوب خودت را پیدا کن. خالق باش ! ! !