جایی بین زمین و پشت بام

این را تازه کشف کردم. پیرمرد خانه ی ویلایی آن ور کوچه. خانه اش حیاط کوچیکی دارد اندازه ی پارک یک ماشین و درخت انبه بزرگی که سمت راست حیاط است. پلکان فلزی سفید رنگی هم سمت چپ خانه هست که میرسد به پشت بام. پشت بام خالی ست. سال اول که آمده بودم به این خانه و پلکان را دیدم گفتم حتمن اهل خانه روزهای تعطیل در هوا خنکی های بندر میروند بالای پشت بام و بساط پهن میکنند ولی وقتی دیدم حتی شب یلدا هم سوت و کور مانده فهمیدم این پلکان خاطرات قدیمی تری باید داشته باشد. 
حیاط خانه هم همیشه خلوت و خالی ست. فقط در این چند سال سه چهار بار پیرمردی را دیدم که از بیرون وارد خانه شده یا در حیاط، برگ های درخت را جمع میکرده.
حالا چند وقتی ست هر روز صبح بعد رفتن دختر و انجام کارهای خانه حدود ساعت ده صبح به گلدان ها آب میدهم و هر بار پیرمرد مو سفید را میبینم که نشسته روی پله های پلکان. جایی بین زمین و پشت بام. زل زده به نقطه ای روی در انگار یا شاید دیوار. از این بالا نمیشود رد نگاهش را مستقیم گرفت. تمام مدت تکان نمی خورد. چند باری لبه ی بالکن ایستادم تا شاید توجهش جلب شود و نگاهش بیفتد بالا یا حتی موقع آب دادن گل ها به عمد آب را توی حیاط ساختمان ریختم که نگاهش پرت شود و تکانی بخورد اما هیچ. انگار با چشم های باز خوابیده . هر بار هم که میروم داخل خانه و برمیگردم نیست. هیچوقت آمدن و رفتنش را ندیدم. 
 به سرم زده بروم در خانه اش و به بهانه بردن یک کاسه آش رشته مثلن از نزدیک ببینمش. بپرسم:" حاج خانوم منزل نیستن؟ "و هیچی نگوید و زل بزند به کاسه ی آش و بگوید: "صبر کنید کاسه رو بیارم." و من از لای در به پیرمرد نگاه کنم که از بی حوصلگی دمپایی هایش را میکشد روی زمین و از دید نگاه من غیب میشود. حیاط خالی و تمیز است. پلکان از نزدیک وسوسه کننده تر به نظر می آید. دلم میخواهد بنشینم روی همان پله و زل بزنم به روبرو تا مسیر نگاه پیرمرد را ببینم. شاید پشت همین در یا دیوار روبروش تصویری کشیده شده باشد توسط بچه هایش یا در همین نقطه خاطره ای عاشقانه داشته .صدای شلخ شلخ دمپایی ها که می آید خودم را می کشم عقب و پشت در می ایستم. پیرمرد کاسه را میگیرد جلوم . پر شده از گلبرگ های محمدی و شکلات. 
یک روز در خانه اش را میزنم. 
نظرات 2 + ارسال نظر
شاهزاده ی برفی سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 05:46 ب.ظ http://snowprincess.blogsky.com

شاید همینطور که تو نوشتی باشه یا شاید یه قصه ی دیگه پشت تنهایی های پیر مرد هست
در هر حال امیدوارم بتونی رازشو کشف کنی

هومن پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:58 ق.ظ

من تنهاترین مرد را می‌شناسم..
همین همسایه‌ی روبرویی،
سی سالی می‌شود
که با کلید در را باز می‌کند...
//////////
زیبا و خواندنی با حس ارامشی مدام/جان مریزاد ،دل مریزاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد