24 دی ماه

 با دخترک رفتیم کتابفروشی نزدیک خانه و چند تا کتاب کودک گرفتیم و بعد همه را کادو کردیم و قرار است فردا با یک جعبه شیرینی و شمع ببریم سر مزار پسرک. تولدش است. شش سال پیش دقیقن پنجشنبه روزی وقتی دیدم از زمان تولدش گذشته و خبری نیست رفتم سونوگرافی تا ببینم اوضاعش چطور است و چه میکند در خلوت خودش که دلش نمی خواهد دنیا بیاید . دکتر ماسماسک دستگاه سونو را که گذاشت روی شکم برآمده ام چند لحظه بعدش گفت:" سریع بروید بیمارستان بستری شوید. بچه باید به دنیا بیاید چون در خشکی ست." ظهر همان پنجشنبه دنیا آمد و اولین بار بوسیدمش و بوییدمش. عطر بهشت میداد. _وقتی داشت میرفت هم هنوز عطرش بهشتی بود._ بعد از آن لحظه من واقعن مادر شدم. به همین زیبایی و سادگی.
امسال هم به همان زیبایی و سادگی یاد آن روز را زنده نگه می داریم که چه کسی میتواند بگوید روزی خواهد رسید که زنده نباشد یاد آن روزها و سالها؟ 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد