باز هم میشناسم خودم را

همیشه همینطور بوده ام. نمیشناسم خودم را. قبل از وقوع هر اتفاقی تصورش را میکنم. به خودم میگویم اگر فلان اتفاق بیفتد ، اگر بهمان جور بشود من چه میکنم. و بعد برای خودم کلی شخصیت میسازم. گاهی حساسم ، گاهی دلسوز، بی تفاوت ، صبور ، بی طاقت ، با حیا ، و  . . . و هیچوقت درست حدس نمیزنم خودم را . تا حالا که اینطور بوده.

زمان مجردی میگفتم ازدواج کنم اینطور هستم و آنطور و بعد کاملن برعکس بودم. چند ماه پیش خبر مرگ کودکی همسن و سال پسرکم را شنیدم و با خودم تصور کردم من چه میکردم اگر به جای آن مادر بودم. آخرش به این نتیجه رسیدم که میگذارم همه چیز را و سر میگذارم به نا کجاآباد . همه داشته هایم را ول میکنم به امان خدا و حالا . . .

حالا شش روز است پسرکم را از دست داده ام و هنوز ایستاده ام و مقاوم تر از قبل. حواسم به همه است که سر نگذارند به کوه و بیابان. حواسم هست نکند دل یکی بلرزد از اشک های من . حواسم هست زندگی ام را ول نکنم به امان خدا . . .

خودم با دست های خودم تمام عکس هایش را جمع کردم. کمد لباس هایش را خالی کردم. اسباب بازی هایش را. تمام کتاب ها و سی دی هایش را ، همه را جمع کردم و توی پلاستیک مشکی بزرگ گذاشتم گوشه اتاقش. و هر روز به همه شان نگاه میکنم و کم کم میخندم به خاطراتش. به یادش. انگار کنارم ایستاده و با هم زل میزنیم به همه آن خاطرات.

آرامشم ترسناک است و نمیدانم تا کی ادامه دارد. نمیدانم این قدرت تا کی توی قلبم می ماند. امیدوارم به همه داشته هایم و یاد پسرکم قوتی ست برای این امیدها . . .

یک قوطی رنگ

" قلب ادما اینقدر بزرگ هست که برای خیلی ها جا داشته باشه . فقط اندازه سهمی رو که به هر کسی میدیم فرق داره. یکی سهم بیشتری داره و یکی کمتر . . . "

این ها حرف های مدیر دوران راهنمایی ام است که ملکه ذهنم شده و سال هاست که خیلی خوب لمسش میکنم .

آدم هایی که درون قلبم جا دارند زیادند . خانواده ام ، دوستان خیلی نزدیکم و دوستان معمولی. همه را دوست دارم. فقط اندازه شان فرق دارد. گاهی سهم یک دوست قدیمی کم میشود . گاهی بیرون می رود از قلبم. و یک دوست جدید وارد میشود. و خب مطمئنن سهم کمتری دارد نسبت به آن دوست قدیمی. باید حالا حالاها بماند.

دیوار جایگاه دوست قبلی هنوز پر از خاطره است. روی دیوار پر بود از قاب عکس ها . از خودش و تصاویر خاطرات مشترکمان. گاهی حتی یک اهنگ خاص، یک کتاب یا حتی یک فیلم در گوشه ای از سهم او تداعی کننده خاطراتش است و خب وقتی می رود همه شان را با خود میبرد. و تا مدتها جای خالی قابها آزارم میدهد . مدام با خودم مرورشان میکنم و قبطه میخورم به دوستی هایی که راحت از بین میرود.

دوست جدید تا بیاید خاطره بسازد زمانی میگذرد که سخت است. و باید تحمل کرد. باید ندید گرفت آن جاهای خالی را.

راه سریعتری هم هست ! یک قوطی رنگ . . . یک قوطی رنگ میخواهد که بکشم روی دیوارها و دیگر جایی از آن جاهای خالی روی دیوار نباشد. جایگاه جدید قلبم را نو نوار کنم برای دوست جدید. او هم میفهمد . بوی رنگ همیشه جوری تازگی دارد که حال آدم را جا می آورد.

باید سری بزنم به رنگ فروشی و چند قوطی رنگ خوب بگیرم برای روزهای مبادایم . تجربه است دیگر ، شما هم امتحان کنید !

ماجرای یک دیالوگ

یکی از توهین آمیزترین دیالوگ های انسان های دوست نما به شعورم این است :" دوره و زمونه بدی شده ، نمیشه به کسی اعتماد کرد . . . ولی میتونی به من اعتماد کنی . . . "

اینجور مواقع نمیدانم باید چه بگویم و خب چون اکثر این دوستان (اگر بشود چنین اسمی رویشان گذاشت) در فضای مجازی مجال این صحبت ها را پیدا میکنند و در متن هم هیچگونه آثاری از تغییر چهره دیده نمیشود باید چیزی گفت که بفهمند خر نیستی و میدانی دیگر باید به چه کسی اعتماد کرد یا نه !

و البته که نمیدانم هنوز. و همچنان در مواردی کم میاورم در شناخت انسان ها و اعتماد به آن ها . اینکه نسل من از این بعد دچار نقیصه است هیچ شکی نیست. آنقدر دروغ شنیدیم و دیدیم و ضربه خوردیم که هر از گاهی فقط کافیست کمی نمک بریزند روی زخم هایمان. آن وقت همه چیز یادمان می آید و دوباره میشویم همان ادم محتاط و بدبین که خیلی از موقعیت ها را از دست میدهد فقط برای همین عدم اعتمادها .

دوستانی که من از هر دری با آن ها سخن بگویم کمتر از انگشتان یک دست اند و گاهی فکر میکنم همین تعداد هم زیاد است برای این روزهایمان. و جوابم به آن هایی که میخواهند حرفی بزنند و تردید دارند برای اعتماد این بوده همیشه : " من هم یکی هستم مثل بقیه و شاید الان از نظر خودم ادم خوبی باشم ولی ممکن است در شرایطی بدترین آدم روی این کره خاکی شوم. " 

اعتماد یکی از ناشناخته ترین واژه های این روزهایم است و میدانم تا آخر عمر همیشه چیزی یا کسی هست که نگذارد این واژه را هضم کنم برای خودم .


پ. ن : خواهشن از الان سوال نکنید که شما هم یکی از آن دوست نماها هستید یا نه؟ اگر این دیالوگ را زیاد به کار میبرید پس هستید . وگرنه از پرسیدن این سوال احمقانه از من یا هر کس دیگری اجتناب کنید لطفن !


حالم خوب است

حالم خوب است . باور کنید. هی نپرسید "همه چیز خوب است؟ " معلوم است دیگر. اصلن جواب این سوال از خودش مسخره تر است. اینکه همه چیز خوب باشد. مگر میشود اصلن؟ ولی خوبم من. 

اینکه آدم چیزی می نویسد که حرف از درد میزند دلیلش این نیست که درد دارد. اینکه شعری را بر زبان می آوری که عاشقانه ای تلخ است دلیل بر این نمیشود که روزهای عاشقانه تلخی را میگذرانی. گاهی به متنی ، شعری یا نوشته ای غبطه میخورم. خوشم می آید. لذت میبرم از خواندنش و دوست دارم بنویسمش . بر زبان بیاورمش. همین! باور کنید فقط همین است. 

می شود در ظاهر خوب بود ولی غوغای درونت لحظه ای رهایت نکند. می شود در حال بازی با پسرکت بلند بلند بخندی و در همان لحظه خوش به این فکر کنی که روزی دلت برای این بازی ها و خنده ها تنگ می شود. روزی آروزیش را می کنی و بعد خیلی راحت زهرمار می شود همه ی آن لحظه ها.

این ها هست. مدام هم به خودم بگویم این فکرها را نکن ،حال را بچسب و خوش باش . باز هم نمی شود. به خودم که نمیتوانم دروغ بگویم. احساساتم را که نمی توانم بپیچانم . جلوی خودم که می توانم همه چیز را راحت بگویم. نه فیلتری دارم یا ممیزی نه جواب پس دادنی. خب گاهی هم سرایت میکند به نوشته ها. به این فضای مکتوب مجازی که راحت می شود پیچاندش. راحت می شود فیلترش کرد. 

حالم خوب است و اینکه می نویسم هنوز دلیل خوبی ست بر این مدعا.

دلخوشی

همیشه از یکنواختی وحشت داشتم. از نداشتن دلخوشی های کوچک. و هر روز هم کمتر میشوند . پیر که میشوی دنیا و اتفاقاتش دیگر عجیب نیستند برایت. تجربه هایت که زیاد شود دیگر میلی نداری به تکرار خیلی شان. و تنها چیزی که باعث ادامه دادن میشود این جمله است : " این بار فرق دارد با دفعه های قبل . . . " اعتماد به نفس کاذب به خودت و دنیایی که قرار است چیز تازه ای رو کند و در آخر باز هم همان تجربه تکرار می شود. و باز هم مدتی سرخورده میشوی به غلط کردن می افتی و دوباره همان جمله توی مغرت وول میخورد که این بار . . . 

روزهایم سرشار از شگفتی ست. حرف هایی که میشنوم. چیزهایی که میبینم. حسی که درک میکنم  کاملن تازه اند و بوی وسایل نویی را میدهند که از کارتن درآورده باشی و بعد از مدتی کهنه میشوند. حرف ها و کارهای عجیب امروز ، فردا عادی میشود. آدم هایش هم همینطور. خیلی ساده تر و سریعتر از آنکه فکرش را کنم. اصلن همین بزرگ شدن پسرکم که شنیدن حرف های جدیدش هم هر روز دیگر عادی شده. ذوقش هر روز کمتر میشود ولی حس مادرانه عشق را کم نمیکند و این کاملن استثناست . . .

زندگی پر از بهانه است برای ادامه دادن . بهانه های کلیشه ای که از ازل بوده و تا ابد هم هست.  ولی کاش دلخوشی ها هم همیشه کوچک می ماندند تا ادامه دادن، لذت بخش تر میشد.


پ.ن : انسان سه راه دارد :

راه اول از اندیشه میگذرد ، این والاترین راه است.

راه دوم از تقلید میگذرد ، این آسانترین راه است.

راه سوم از تجربه میگذرد ، این تلخ ترین راه است.

"کنفوسیوس "