خاطره بازی را دوست ندارم و اهلش نیستم. اینکه بعد از سالها بنشینم گوشه ای و هی آه بکشم که فلان سال و فلان موقع ، بهمان اتفاق افتاد و این بود و آن بود و جوانی و زیبایی و خوش تیپی و شیطنت و . . . ! اینطور آدمی نیستم.
گاهی در دیدار با دوستان قدیمی ، شاید یادآوری ایامی را بکنیم ولی در کل از هر چه برایم تکرار حتی خوشی های گذشته ست فاصله میگیرم.
خاطره حسرت می آورد . چه خوش بوده باشد که برای نبودنش حسرت میخوریم و چه بد بوده باشد که یادآوری اش دردناک و ناخوشایند است و حسرت چرا اتفاق افتادنش را خواهیم خورد . . .
خاطره را باید گذاشت توی یک آلبوم بزرگ و بعد درش را بست و توی صندوق خاک گرفته قدیمی در زیر زمین پنهانش کرد. و خب هر چقدر هم خوددار باشید باز هم هر از گاهی سراغش میروید و هی ورقش میزنید و آه میکشید که چه بود و چه شد و چه خواهد شد ؟! پس هر چه کمتر سراغش بروید بهتر است.
اصلن مقایسه زمان و مکان و آدم های مختلف با هم اشتباه احمقانه ای ست. اینکه فکر کنید خودتان امسال همان آدم سالهای گذشته اید ساده گی است و فریب خود.
هر خاطره ای برای زمان خودش خوب است و بس !
پ . ن : دوست دارم به دوران دبستانم برگردم . . .
کاش زنده بودی و میدیدی ...
که بالاخره بزرگترین آرزوی دوران کودکی ام برآورده شده است ...
بدترین آرزویی را میگویم که یک کودک میتواند آرزو کند :
" بزرگ شدن ... "
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودکی به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی ...
از نوشته های قشنگت شناختمت .
روزی با هم در نشریه ی کارمی کردیم .
خانه مجازی تو برای من همچین مجازی نیست . چون دوست نویسنده عزیزی در دنیای واقعی در آن می نویسد .پاینده باشی
اما به آدمایی مثل تو غبطه میخورم
نعمتی داری که بهت اجازه میده از لحظه لذت ببری و دربند لحظات پیشین نباشی
اما ......
ای کاش آرشیوت را نخوانده بودم . اولش فکر کردم یه داستان دنباله دار نوشتی اون هم ازنوع تراژدی تلخش اما
خوندن آرشیوت و فهمیدن اون اتفاق تلخ ....
هیچی نمی گم .
بذار هیچی نگم . فقط بدون لحظه ای تمام دلم پر کشیدن برای در آغوش گرفتنت. حتی دست گرفتن دستهای مهربون خواهرت پرستو
هر چند لازم نیست از خوندن نوشته هات فهمید . اینو به یقین مطمئنم مقاومی . خیلی مقاوم تر از اون چیزی که درباره ات فکر کرده ام .
ممنونم مریم عزیز.