خاطره بازی

خاطره بازی را دوست ندارم و اهلش نیستم. اینکه بعد از سالها بنشینم گوشه ای و هی آه بکشم که فلان سال و فلان موقع ، بهمان اتفاق افتاد و این بود و آن بود و جوانی و زیبایی و خوش تیپی و شیطنت و . . . ! اینطور آدمی نیستم.

گاهی در دیدار با دوستان قدیمی ، شاید یادآوری ایامی را بکنیم ولی در کل از هر چه برایم تکرار حتی خوشی های گذشته ست فاصله میگیرم.

خاطره حسرت می آورد . چه خوش بوده باشد که برای نبودنش حسرت میخوریم و چه بد بوده باشد که یادآوری اش دردناک و ناخوشایند است و حسرت چرا اتفاق افتادنش را خواهیم خورد . . .

خاطره را باید گذاشت توی یک آلبوم بزرگ و بعد درش را بست و توی صندوق خاک گرفته قدیمی در زیر زمین پنهانش کرد. و خب هر چقدر هم خوددار باشید باز هم هر از گاهی سراغش میروید و هی ورقش میزنید و آه میکشید که چه بود و چه شد و چه خواهد شد ؟! پس هر چه کمتر سراغش بروید بهتر است.

اصلن مقایسه زمان و مکان و آدم های مختلف با هم اشتباه احمقانه ای ست. اینکه فکر کنید خودتان امسال همان آدم سالهای گذشته اید ساده گی است و فریب خود.

هر خاطره ای برای زمان خودش خوب است و بس !


پ . ن : دوست دارم به دوران دبستانم برگردم . . .

نظرات 6 + ارسال نظر
پریسا پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:28 ب.ظ

سلام مادر بزرگ

کاش زنده بودی و میدیدی ...

که بالاخره بزرگترین آرزوی دوران کودکی ام برآورده شده است ...

بدترین آرزویی را میگویم که یک کودک میتواند آرزو کند :

" بزرگ شدن ... "



گاهی دلت از سن و سالت می گیرد

میخواهی کودک باشی

کودکی به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد

و آسوده اشک می ریزد

بزرگ که باشی

باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی ...

امیرعلی جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:13 ب.ظ

بالاخره خاطره هامان را بگذاریم توی زیر زمین ، یا برگردیم به دوران دبستان ؟ :)

ماریا یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:00 ق.ظ

پگاه عزیز سلام

از نوشته های قشنگت شناختمت .
روزی با هم در نشریه ی کارمی کردیم .
خانه مجازی تو برای من همچین مجازی نیست . چون دوست نویسنده عزیزی در دنیای واقعی در آن می نویسد .پاینده باشی

نیلوفر یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:06 ق.ظ http://wlootoos.blogfa.com/

من خودم خیلی خاطره بازم
اما به آدمایی مثل تو غبطه میخورم
نعمتی داری که بهت اجازه میده از لحظه لذت ببری و دربند لحظات پیشین نباشی

ماریا ( مریم ) یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:27 ق.ظ

نمی دونی از دیدن وبت چقدر ذوق کرده بودم .
اما ......
ای کاش آرشیوت را نخوانده بودم . اولش فکر کردم یه داستان دنباله دار نوشتی اون هم ازنوع تراژدی تلخش اما
خوندن آرشیوت و فهمیدن اون اتفاق تلخ ....
هیچی نمی گم .
بذار هیچی نگم . فقط بدون لحظه ای تمام دلم پر کشیدن برای در آغوش گرفتنت. حتی دست گرفتن دستهای مهربون خواهرت پرستو
هر چند لازم نیست از خوندن نوشته هات فهمید . اینو به یقین مطمئنم مقاومی . خیلی مقاوم تر از اون چیزی که درباره ات فکر کرده ام .

ممنونم مریم عزیز.

مانـالی شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:06 ب.ظ http://daarchin.blogsky.com/

خاطره را باید گذاشت توی یک آلبوم بزرگ و بعد درش را بست و توی صندوق خاک گرفته قدیمی در زیر زمین پنهانش کرد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد