بی اعتبار

خیلی وقت ها کاسه چه کنم چه کنم دست میگیرم. جلوی خودم البته. میگذارمش جلوی پاهام و زل میزنم به خالی بودنش . که انگار گاهی هیچ راهی نیست برای پر کردنش. گاهی فقط باید تسلیم شد. باید دست ها را بالا گرفت و گفت : "تسلیم. هر چی تو بگی! " بعد روزگار پوزخند بزند و بگوید: "همین بود پوست کلفتت؟ همین بود همه تواناییت ؟" و سرم را بیندازم پایین و بگویم :" آره خب. دیگه جنگ بسه. هر چی تو بگی! " حالا کاش جنگش تمام میشد لاکردار. تازه انگار مزه کرده باشد عجز و لابه هایم برایش، نقشه جدید میکشد. بازی جدید شروع میکند. هی بازی پشت بازی. ورق پشت ورق. آس هایش هیچوقت تمام نمی شود. حالا هی من بنالم و بگویم و غر بزنم. باز فرق نمیکند. هی دی ماه را ببویم و یاد سه سال قبل بیفتم و هر لحظه انتظار تولدش. هی اشک شوم ،آه شوم. هی تمام نشود. همه چیز یک جورهایی نو شده. همه چیز بوی تازگی میدهد. همه چیز خوب است الا حال بی اعتبار این روزهایم.

سر به زیر . . .

شده ام جغد . . . شب ها بیدارم و روزها میخوابم. . . .

بعد میشوم عین مورچه . . . هی جمع میکنم و جمع میکنم . لامصب تمام نمیشود . . .

بعد میشوم خرس و میخوابم . . . بعد جابه جا میکنم . . . بعد دوباره میشوم جغد و بیدارم تا صبح . . .

برنامه دقیق این روزهایم است. با خط پررنگی از یک حس خوب دوست داشتن . . . 

با هی تجربه های جدید . . . با لحظه های خوش همراه با خستگی . . . با مریضی ای که فکر ول کردن ندارد . . . با قرص هایی که نمیخورم تا خوابم نبرد . . .  با هوایی که خوب است و نمیدانی باید دلتنگ باشی یا خوشحال . . . با غمی که تازه میشود و سرد میشود هی . . .

بهار این روزهای من انگار میخواهد در زمستان شروع شود . . . شکوفه دهد . . . به بار بنشیند  . . . و میخواهم سرم پایین تر از همیشه باشد . . .




نفسی تازه

دارم فرار میکنم . از موج خاطراتی که هر لحظه با راه رفتن در خانه و نگاه کردن به هر طرف آن هجوم میاورد به قلبم ، به ذهنم . . . فرار میکنم از مکانی که بوی نفس هایش هنوز در اتاق خوابش موج میزند.

کارتن ها را پر میکنم و هربار خیس تر از قبل میشوند. هنوز نتوانستم بیشتر از 5 کارتن در روز جمع کنم. نمیشود. به هق هق می افتم. زار میزنم و به آدم ها میگویم خوشحالم از رفتن . . .

هرجا را جمع میکنم اثرش هست. سیب نصفه گاز زده اش زیر کابینت . . . سی دی های کارتن گم شده اش لای کتاب های کتابخانه . . . اسباب بازی های باز نشده اش توی کمد . . . کاغذهای خط خطی شده اش زیر مبل . . . همه جا هست . . . همه جا !

هی جمع میکنم . هی آه میکشم . هی شکر میکنم . هی شور میشوم . . . و باز جمع میکنم . کارتن پشت کارتن. خاطره پشت خاطره .

بالکن خانه جدید را دوست دارم. رو به دریا باز میشود. نسیمش روحم را تازه میکند. آرام میشوم. حتی شاید اگر همه چیز ساکت باشد صدای موج دریا را هم بشنوم. باید زود جابه جا شوم. باید ببینم میشود صدای موج را شنید یا نه !

می بینید موج با موج چقدر فرق میکند ؟؟؟ !  یکی نفس را بند می آورد و یکی نفس میدهد. دارم نفس کم می آورم. باید فرار کنم . . .


سیم آخر

به سیم آخر فکر میکنم. خیلی وقت ها فکرش را میکنم. بزنم به سیم آخر .

یک مشکل بزرگ وجود دارد . اینکه واقعن سیم آخر نباشد و بعد از مدتی دوباره سیمی دیگر اضافه شود. یا اصلن اول و آخرش را اشتباه کنم و تازه بزنم به سیم اول . آن وقت باید یکی یکی سیم های زده را دوباره بزنم تا فکر کنم رسیدم به سیم آخر. و یک دور باطل را همیشه هی بزنم و بزنم و . . .

دادن فرصت ها به خودم . . . اینبار فرق دارد های مسخره . . . خیال با تجربه شدن و اشتباه نکردن . . . تکرار هزار باره ی یک ماجرا با تم و موسیقی جدید . . . حماقت های تمام نشدنی . . . همیشه و همیشه وجود دارد.

انگار تمام زندگی تکرار همین هاست . محتوی فرقی ندارد فقط شکلش تغییر میکند و گاهی به این فکر میکنم با این وجود چه اصراری به تغییر دارم ؟؟؟

گیج میزنم . راه مستقیمی را زیگزاگی طی میکنم و بعد هی مینالم از خستگی های مداوم و تاول های کف پا و  . . . آخرش باز هم منتظر تغییر هستم و گاهی تغییری به وجود می آید که اصلن آن جوری هم نیست که دوست دارم . . .

یک متن لذت بخش

حتمن برایتان پیش آمده یعنی حتی اپسیلنی هم فکر نمیکنم برای کسی پیش نیامده باشد ! اینکه یک شعر یا جمله ای از کسی را بخوانی که حرف دل خفه کرده ی خودت باشد که لابه لای رگ و پی ذهنت جاسازی اش کرده بودی و بعد که میخوانی اش انگار جان میگیری و خون راحت تر توی ذهن و قلبت جریان پیدا میکند.

بعضی متن ها (حالا هر چی میخواهد باشد ) بدجور با آدم بازی میکند . حتی بعضی پست های وبلاگ ها. حالم بهم میخورد از خودم که چرا من نتوانستم اینقدر خوب از موضوعی که توی ذهنم بوده حرف بزنم و حالا یکی همینقدر قشنگ و راحت گفته و تمام.

گاهی وقت ها زیر سر نداشتن اعتماد به نفس است. فکر میکنم مسئله ی خیلی بی اهمیت و حتی چیپی ست. گاهی وقت ها زیر سر خودسانسوری های دیوانه وار شخصیتی ام. گاهی وقتا زیر سر غرور ابله هانه ام و گاهی هم حس نوشتن و چطور نوشتنش نیست .

خلاقیت آدم ها گاهی رشک برانگیز است. همراه با یک لذت وصف نشدنی از خواندن آن متن و یا حتی دیدن یک اثر بصری ، حسادت میکنم به خالقش.

بهترین کار در این مواقع شریک شدن لذت خوانش آن متن با دوستان است. دیدن احساسات آن ها و داشتن همان حس لذت و حسادت مشترک با یکی دیگر، آرامش بخش است. 

حالا هم کلی از آن متن ها ، توی سرم وول میخورد که اینجا بنویسمشان ولی اصلن نمیتوانم با خودم کنار بیایم که کدامشان بهتر بوده و کدامشان کمتر و البته همان ممیزی درونم هم کم مقصر نیست !


پ.ن: لطفن از آن شعر ها و جمله های لذت بخش و حسادت برانگیز را ، به سلیقه خودتان کامنت بگذارید !