چیزی مثل زندگی

راه رفتن روی شن های ساحل تجربه ی عجیب و غریبی نیست ولی حس غریبی دارد. فرو می روی و باز قدم برمی داری ، فرو می روی و باز ... . بک گراند این بالا و پایین رفتن ها هم صدای موج دریاست که گاهی آرام و ریتمیک است و گاهی خروشان و مواج . جلو میروی همینطور و از لحظه لذت میبری . از فرو رفتن حتا و دوباره بالا آمدن. گاهی سنگی ، شیشه ای ، چیزی میرود زیر پایت. درد میکشی و می ایستی. ولی لذت راه رفتن وسوسه ت میکند که دوباره ادامه بدهی. 

یک پیاده روی ساده در شن های ساحل در عین معمولی بودن ، پیچیده است و شگفت آور مثل هر فعل ساده ی دیگر در این زندگی .

24 دی ماه

 با دخترک رفتیم کتابفروشی نزدیک خانه و چند تا کتاب کودک گرفتیم و بعد همه را کادو کردیم و قرار است فردا با یک جعبه شیرینی و شمع ببریم سر مزار پسرک. تولدش است. شش سال پیش دقیقن پنجشنبه روزی وقتی دیدم از زمان تولدش گذشته و خبری نیست رفتم سونوگرافی تا ببینم اوضاعش چطور است و چه میکند در خلوت خودش که دلش نمی خواهد دنیا بیاید . دکتر ماسماسک دستگاه سونو را که گذاشت روی شکم برآمده ام چند لحظه بعدش گفت:" سریع بروید بیمارستان بستری شوید. بچه باید به دنیا بیاید چون در خشکی ست." ظهر همان پنجشنبه دنیا آمد و اولین بار بوسیدمش و بوییدمش. عطر بهشت میداد. _وقتی داشت میرفت هم هنوز عطرش بهشتی بود._ بعد از آن لحظه من واقعن مادر شدم. به همین زیبایی و سادگی.
امسال هم به همان زیبایی و سادگی یاد آن روز را زنده نگه می داریم که چه کسی میتواند بگوید روزی خواهد رسید که زنده نباشد یاد آن روزها و سالها؟ 

اندر مصائب حرف زدن

دختر شروع کرده به حرف زدن . نه از این حرف های الکی و آواهای معمول نه . کلمه و جمله میگوید . با لحن و ادای درست. باشعور حرف میزند خلاصه. 

خب، بله. خیلی خیلی شیرین و لذت بخش است حرف زدن بچه های کوچک که کلمات را اشتباه تلفظ می کنند یا با ادای خاصی حرف میزنند. من هم خیلی وقت ها از شدت هیجان و کِیف دلم میخواهد دُرُسته بخورمش.

 حالا در نظر بگیرید این شیرین زبانی ها یک بند باشد. یعنی از زمانی که چشم باز میکند _ و من هم به لطف توفیق اجباری مادر بودن چشمانم باید باز شود_  تا زمانیکه چشمانش بسته میشود. در واقع یک ارتباط مستقیم بین باز شدن چشم ها و دهان وجود دارد .

میفرمایید خب بچه است میخواهد حرف بزند؟ باشد ! ولی وضعیتی را تصور کنید که من در آشپزخانه دارم رگ کمر میگوها را در می آورم و دختر زیبایم می ایستد کنار پایم و پشت سر هم میگوید بیا بشین کتاب بخون. و من همانطور که رگ سبز میگو را با چاقو می کشم بیرون برایش توضیح میدهم برود کتابش را بیاورد کنارم بنشیند و من در همان حال بخوانم . ابدن امکان ندارد جز در مکان همیشگی یعنی وسط سالن و در حالیکه کتاب ها دورمان ریخته اند ، جای دیگری را بپذیرد. هی من توضیح میدهم هی او تکرار میکند . آخرش چه می شود؟ داد من و گریه ی او و چند دقیقه ی بعد من در سالن، وسط کتاب ها با دستانی که عطر خوش میگو میدهند، قصه خاله سوسکه میخوانم. 

تازه این وقتی ست که همه چی خوب و آرام و نرمال باشد. بهرحال زندگی ست دیگر. گاهی حوصله ندارم ، گاهی اعصابم خورد است ، گاهی ناراحتم.

یکی از بدترین زمان ها موقع دیدن تلویزیون است . این زمان برای ایشان یک وضعیت اورژانسی تعریف شده انگار . چرا ؟ چون حتی اگر در شرایطی خاص مثل خرابکاری هایی که وقتی مشغول است صداش در نمی آید هم باشد وقتی ببیند مادر جانش راحت نشسته پای تلویزیون و دارد دور از جان استراحت می کند، کار مورد نظر را ول کرده و آوار میشود سرم و شروع میکند به حضور و غیاب اعضای صورتم اول. به این شکل که مثلن انگشتش را فرو کند توی چشمم و بگوید: "چش" و من باید حاضری بزنم که بله چشم و تا آخر ادامه دهد و اگر ببیند نههه هنوز خونسردم و نگاهم به تلوزیون است میرود سراغ خال های گردن و دست و پا . آمار آن ها را هم که گرفت و دید فایده ای ندارد شکنجه ی اصلی شروع میشود . کندن زخم ها هر اندازه هم کوچک روی دست و پا . اولش دو بار میگویم نکن. تاثیری ندارد . داد میزنم . میخندد و کمی مکث و دوباره شروع میکند. آخرش بلند میشوم میروم پی کارم. در این موقعیت ها میشود مکان را برای چند لحظه هم شده ترک کرد ولی وای به موقعی که با هم توی ماشین باشیم و من مشغول رانندگی ، که خب روزی حداقل دوبار به واسطه شغل شریف سرویس مهد بودنشان اتفاق می افتد. دقیقن از در خانه شروع میشود . 

_"نی نی بوس" ( مینی بوس) .... باید تایید کنم . جلوتر .... _" دو تا نی نی بوس " ...تایید ... _ "وانت" .... تایید .... _"کامیون" میگویم نه این نیسان است .... جلوتر...  _ " اوپوتوس"( اتوبوس) .حواسم پرت دور زدن و ماشین هاس. چیزی نمیگویم. تکرار میکند . _ "مامان!اوپوتوس زرد." دوباره و دوباره. دیگر دارد جیغ میزند و میگوید. قبل از رفتن توی دیوار و جدول و درخت تایید میکنم و ... می رسیم مهد و مادموازل خیلی خانوم و سر به زیر با لبخند گوشه ی لبش وارد مهد میشود و دل ها می برد ...