کلافه

کلافه گی . . . بهترین توصیف حال این روزهایم .

کلافه از اوضاعی که باید تغییر کند و نمیکند. کلافه از تلاشی که به نتیجه نمیرسد. کلافه از آدم هایی که با وجود وضوح صحبت هایم باز هم حرف هایم را نمیفهمد. کلافه از دوستانی که کاش به جای حرف زدن گوش میکردند. حتی مزه نمی پراندند که حالم خوب شود. 

و بدتر از همه کلافه از خودم که انگار از همه متوقع شده ام و این حالم را به هم میزند.

راهکار من در صورت ادامه این حالت بی تردید سفر خواهد بود و خیلی دوست داشتم بی زمان و مکان بود ولی امکانش نیست و باید همه چیز مشخص باشد. موبایلم روشن باشد و در نقاط کور هم قرار نگیرم که مبادا همین آدم هایی که دارم ازشان فرار میکنم پیدایم نکنند که هی بپرسند حالم خوب است و کجا هستم ! ! !

فعلن هیچ چیز حتی اندکی ، اندکی حتی ، باب میلم نیست . . .


نظرات 6 + ارسال نظر
بهنام شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ب.ظ http://gahgah.blogsky.com/

اندکی حتا ، باب میلم نیست.

غزال شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ب.ظ

با سفر بی زمان و مکان موافقم . 4-5 روزی یه بار هم یه زنگ به نزدیکان بزن که حالم خوبه. برو ایران گردی. با اتوبوس. حالت عوض می شه حتما"

هومن یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:21 ق.ظ

سلام پگاه سلام:
اینکه حرف هایت را نمی فهمند ربطی به امروز و دیروز ندارد.همیشه همینطور بوده حالا گاهی ما انتظار داریم حداقل توی یک زمان های خاصی نه همیشه حرف هایمان را بفهمند که توقع بی خودی است.ما که خودمانیم آنها هم که عوض نشده اند.حرف ها و دغدغه های ماهم با آنکه بسیار ساده است از جنس حرف ها و خواسته های دیگران نیست .شاید همین سادگی شاید همین تفاوت زندگی دلی و عقلی ...بگذریم حالا که به قول علما وقت آسیب شناسی نیست بگذریم.
عزیزجان اگر فکر می کنی باید بروی سفر و می توانی بروی برو .به همان شکلی که خودت می دانی چراغ خاموش و موبایل خاموش و جهان خاموش برو.نترس هیچ اتفاقی هم نمی افتد.آن تغییری که می گویی اتفاق نمی افتد دقیقا همین است.جسارتش را داری به وجودش بیاور نداری با عرض معذرت نق نزن.از چه می ترسی برو دختر برو هیچ اتفاق بدی نمی افتد فقط برای یکی دونفر که فکر می کنی لازم است کتبی یا شفاهی توضیح بده و مطمئنشان کن .اول ازینکه بزرگ شده ای و لولو تورا نمی خورد و دوم آنکه قرار نیست از دستت بدهند اینکه برمی گردی. می فهمی که ...جای ناشناخته و آدم نادیده و البته مهربانان جهان هم کم نیستند.یک جای بسیار زیبا از این جهان یک ایران خانومی را می شناسم پیرزنی تنها که اتاقش را با مسافرانش و مهمان هایش قسمت می کند و برایشان کرسی می گذارد توی اتاق و ...خلاصه دل دل نکن .این ها را که می گویم به نفع همه است حتی همان ها که دلشان شورت را می زند و هی مدام زنگ می زنند حالت را می پرسند یا می گیرند.باید بدانند دوراه بیشتر ندارند بین طولانی از دست دادنت و کمی کمتر دیدنت باید یکی را انتخاب کنند...پیشنهاد ایران خانوم را هم که البته از جنس او همه جا هستند را جدی بگیر و اگر خواستی بگو تا دقیق تر یک جوری برایت بگویم...رفتی سفر سوغات ما را بیاور و همین جا بگذار تا برداریم .یکی دوتا کتاب شعر هم کوله ات را سنگین تر نمی کند

فهیمه یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 ق.ظ

احساس می کنم در مواجهه با تو ضعیف شدم.اعتماد به نفسم از دستم رفته.. دلم میخواد بهت زنگ بزنم و حالت رو بپرسم اما می ترسم منهم جزو همانهایی باشم که نوشتی!!!! همانهایی که گاهی مزه هم می اندازند که شاید خوبتر باشی..
خالصانه از خدا میخوام که بهترین و ارامش بخش ترین جایی که وجود داره و برای تو هم مقدوره برات فراهم بشه تا یه استراحتی بکنی... خدا به من و امثال من هم قوتی برای درک روحیات و خواسته های تو بده . تا اون همدلی رو که دوست داریم و دوست داری رو برات داشته باشیم..
فقط گاهی می گم کاش پگاه ازمون شفاف می خواست که الان باهاش چطوری باشیم . گوش باشیم یا زبان ؟!! احوالش را بپرسیم یا نه؟!!و یا هر حس دیگری.. به قول هومن با هم فرق داریم به خاطر همین فرق فکر می کنیم داریم همدلی می کنیم اما شاید آزار باشه به جای محبت!!! در نهایت آرزوم در رابطه با تو به جان سپهرم اینه که برات مفید باشم... همین

پرستو یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:52 ب.ظ

پگاه عزیزم می دونم که نمی تونم بفهممت و مرهمی برای زخم بزرگت باشم ولی خوشحالم که می تونم حست کنم اونم بخاطر قلم رون و احساس زیباته. امیدوارم که همیشه به نوشتنت ادامه بدی و بتونم به زودی احساسات خوب و نیروبخشی از تو بگیرم.بذار با جریان زندگی حرکت کنی . از دوستات کمک بگیر. سعی نکن در شرایط بد روحی تصمیمات اساسی بگیری. همه مسئولیتها و غمها را به تنهائی قبول نکن . بذار بقیه هم باهات شریک بشن. بخصوص آنهایی که دورو برت هستن. همه چیز رو بدار و برو به سفر . مطمئن باش که ما هم بهت زنگ نمی زنیم. اگر که دوست داشتی حالمونو بپرسی خوب خوشحال میشیم که صداتو بشنویم. برووووو تا هر وقت که احساس دلتنگی کردی برگرد.ببخش اگر که باعث ناراحتیت شدم، قصد نداشتم که نظر بدم .... ولی نمی دونم چرا اصلا" آروم ندارم،... .

هومن سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:59 ق.ظ

شعری از پابلو نرودا
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی.
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد