عکسی که هرگز گرفته نشد

رو به در بالکن ، پشت پرده ایستاده بودم و به بیرون نگاه میکردم . بوی سیگار پر شده بود توی خانه . از یکساعت پیش که آمده بودم چهارمین نخ را میکشید. گونه هام داغ بودند از عصبانیت. تا رسیدم بد اخلاقی را شروع کرده بود . اینکه چرا دیشب منتظرش بیدار نماندم که بیاید و شب بخیر بگوید و گوشی را زودتر خاموش کردم. هر چه هم توضیح دادم که چون میدانستم مهمانی های شبانه با دوستانش طول میکشد و من هم خسته بودم و امروز صبح هم قرار بود ببینمش دیگر فقط شب بخیری فرستادم و خوابیدم ، فایده نداشت. از دنده ی بدقلقی بیدار شده بود. اینقدر گفت و گفت تا عصبانی شدم و خواستم برگردم بروم. اجازه نداد. گفت: "نمی ذارم." و ساعد دستانم را گرفت و محکم فشار داد. فکر کنم جای انگشتانش مانده باشد هنوز. وقتی دیدم مقاومت فایده ای ندارد ول کردم .روی مبل نشستم .او هم رفت پشت پیشخوان آشپزخانه ایستاد و سیگاری روشن کرد . بلند شدم و رفتم پشت پرده رو به در شیشه ای بالکن ایستادم، درست در تیررس نگاهش. تصویری که روبرویش بود حتمن عکس خوبی میشد . فکر کردم باید برود دوربینش را بیاورد و ثبتش کند. نباید همانجور بر و بر نگاه میکرد. داغی گونه هام رفته بود انگار. گوش هام را تیز کردم که صدای پای رفتنش به اتاق و برگشتنش به پشت سرم و شاتر دوربین را بشنوم اما هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. از پشت پرده آمدم بیرون. برگشتم به سمتش. هنوز ایستاده بود همانجا. جلو آمد. روبرویم ایستاد. دستانش را دور کمرم حلقه کرد. گفت:" میدونی چقدر دوست داشتم در اون حالت ازت عکس بگیرم ؟" گفتم : "خب می گرفتی." گفت:" ترسیدم برگردی و بیای دوربین رو بشکونی." خندید . بوسیدمش.

.....

بعضی چیزا، بعضی آدما، بعضی اتفاقا یه جوری ان که هر چی میخوای بهشون فکر کنی که چرا اینجوری ان بیشتر سردرگم میشی. بیشتر سوال میاد تو ذهنت . اصلن اون جوری نیستن که ظاهرن بودن. نزدیک که میشی می فهمی. بعد میگی اشتباه بوده . ولی نه از این اشتباه کوچیکا که چشمارو بشه بست و گفت:" خب پیش اومده دیگه، بگذریم."  نه! از اون اشتباه ها که تا چشا رو میبندی میاد جلو روت رژه می رن که هووووی من اینجام ها. 

تنهایی پر هیاهو

من در تنهایی هایم بزرگ شدم. تنهایی هایی چند روزه ،چند ساعته یا حتی چند دقیقه ای. وقت هایی که اطرافم پر بود از جمعیت ولی تنها بودم.

 در خانه نشسته روی مبل یا در آشپزخانه در حال خرد کردن پیاز یا ایستاده توی بالکن و زل زده به نقطه ای نامعلوم یا خوابیده در تخت و گوشی به دست در حال تایپ متنی. سکوت میتواند آدم را ببرد به گذشته یا حتی آینده که هی بالا پایین کنم خودم را که چه شد که این شد یا چه خواهد شد اگر آن شود.

در خیابان هنگام پیاده روی های بدون مقصد که انگار فقط خودم هستم در شلوغی اطرافم. گاهی گذشتن از مکان آشنایی میتواند خاطراتی را بریزد توی سرم که گیجم کند که چقدر میشود فرار کرد و باز هم گیر افتاد.

 یا در کوپه قطاری در سفر، زل زده به بیابانی که میرود و تصویر من در همه ی آن بیابان های رفته پیداست و هی خیال میشود بافت که کاش تصویری دیگر کنارم بود و ای کاش های تمام نشدنی. 

 بزرگ شدم در تمام این لحظات تنهایی که فکر بود به گذشته ای که رها نمیکند آدم ها را. آینده ای که می ترساند . امیدواری ای که تمامی ندارد. تنهایی که فرصت گفتگو با درون را به آدم می دهد که رک و راست بگوید از روزهای رفته و نیامده. گاه نوازشش کنم و دل بسوزانم برایش . حق بدهم به کاری که کردم و گاهی سرزنش کنم که های حواست کجا بوده ؟

کنکاش های وقت تنهایی نوری هستند که درون پر هیاهویم را روشن و آرام میکند. همین حالا هم نوشتن در تنهایی بزرگترم کرده است. 


پ.ن: عنوان متن، اسم کتابی ست از بهومیل هرابال

جایی بین زمین و پشت بام

این را تازه کشف کردم. پیرمرد خانه ی ویلایی آن ور کوچه. خانه اش حیاط کوچیکی دارد اندازه ی پارک یک ماشین و درخت انبه بزرگی که سمت راست حیاط است. پلکان فلزی سفید رنگی هم سمت چپ خانه هست که میرسد به پشت بام. پشت بام خالی ست. سال اول که آمده بودم به این خانه و پلکان را دیدم گفتم حتمن اهل خانه روزهای تعطیل در هوا خنکی های بندر میروند بالای پشت بام و بساط پهن میکنند ولی وقتی دیدم حتی شب یلدا هم سوت و کور مانده فهمیدم این پلکان خاطرات قدیمی تری باید داشته باشد. 
حیاط خانه هم همیشه خلوت و خالی ست. فقط در این چند سال سه چهار بار پیرمردی را دیدم که از بیرون وارد خانه شده یا در حیاط، برگ های درخت را جمع میکرده.
حالا چند وقتی ست هر روز صبح بعد رفتن دختر و انجام کارهای خانه حدود ساعت ده صبح به گلدان ها آب میدهم و هر بار پیرمرد مو سفید را میبینم که نشسته روی پله های پلکان. جایی بین زمین و پشت بام. زل زده به نقطه ای روی در انگار یا شاید دیوار. از این بالا نمیشود رد نگاهش را مستقیم گرفت. تمام مدت تکان نمی خورد. چند باری لبه ی بالکن ایستادم تا شاید توجهش جلب شود و نگاهش بیفتد بالا یا حتی موقع آب دادن گل ها به عمد آب را توی حیاط ساختمان ریختم که نگاهش پرت شود و تکانی بخورد اما هیچ. انگار با چشم های باز خوابیده . هر بار هم که میروم داخل خانه و برمیگردم نیست. هیچوقت آمدن و رفتنش را ندیدم. 
 به سرم زده بروم در خانه اش و به بهانه بردن یک کاسه آش رشته مثلن از نزدیک ببینمش. بپرسم:" حاج خانوم منزل نیستن؟ "و هیچی نگوید و زل بزند به کاسه ی آش و بگوید: "صبر کنید کاسه رو بیارم." و من از لای در به پیرمرد نگاه کنم که از بی حوصلگی دمپایی هایش را میکشد روی زمین و از دید نگاه من غیب میشود. حیاط خالی و تمیز است. پلکان از نزدیک وسوسه کننده تر به نظر می آید. دلم میخواهد بنشینم روی همان پله و زل بزنم به روبرو تا مسیر نگاه پیرمرد را ببینم. شاید پشت همین در یا دیوار روبروش تصویری کشیده شده باشد توسط بچه هایش یا در همین نقطه خاطره ای عاشقانه داشته .صدای شلخ شلخ دمپایی ها که می آید خودم را می کشم عقب و پشت در می ایستم. پیرمرد کاسه را میگیرد جلوم . پر شده از گلبرگ های محمدی و شکلات. 
یک روز در خانه اش را میزنم.