بعضی چیزا، بعضی آدما، بعضی اتفاقا یه جوری ان که هر چی میخوای بهشون فکر کنی که چرا اینجوری ان بیشتر سردرگم میشی. بیشتر سوال میاد تو ذهنت . اصلن اون جوری نیستن که ظاهرن بودن. نزدیک که میشی می فهمی. بعد میگی اشتباه بوده . ولی نه از این اشتباه کوچیکا که چشمارو بشه بست و گفت:" خب پیش اومده دیگه، بگذریم." نه! از اون اشتباه ها که تا چشا رو میبندی میاد جلو روت رژه می رن که هووووی من اینجام ها.
من در تنهایی هایم بزرگ شدم. تنهایی هایی چند روزه ،چند ساعته یا حتی چند دقیقه ای. وقت هایی که اطرافم پر بود از جمعیت ولی تنها بودم.
در خانه نشسته روی مبل یا در آشپزخانه در حال خرد کردن پیاز یا ایستاده توی بالکن و زل زده به نقطه ای نامعلوم یا خوابیده در تخت و گوشی به دست در حال تایپ متنی. سکوت میتواند آدم را ببرد به گذشته یا حتی آینده که هی بالا پایین کنم خودم را که چه شد که این شد یا چه خواهد شد اگر آن شود.
در خیابان هنگام پیاده روی های بدون مقصد که انگار فقط خودم هستم در شلوغی اطرافم. گاهی گذشتن از مکان آشنایی میتواند خاطراتی را بریزد توی سرم که گیجم کند که چقدر میشود فرار کرد و باز هم گیر افتاد.
یا در کوپه قطاری در سفر، زل زده به بیابانی که میرود و تصویر من در همه ی آن بیابان های رفته پیداست و هی خیال میشود بافت که کاش تصویری دیگر کنارم بود و ای کاش های تمام نشدنی.
بزرگ شدم در تمام این لحظات تنهایی که فکر بود به گذشته ای که رها نمیکند آدم ها را. آینده ای که می ترساند . امیدواری ای که تمامی ندارد. تنهایی که فرصت گفتگو با درون را به آدم می دهد که رک و راست بگوید از روزهای رفته و نیامده. گاه نوازشش کنم و دل بسوزانم برایش . حق بدهم به کاری که کردم و گاهی سرزنش کنم که های حواست کجا بوده ؟
کنکاش های وقت تنهایی نوری هستند که درون پر هیاهویم را روشن و آرام میکند. همین حالا هم نوشتن در تنهایی بزرگترم کرده است.
پ.ن: عنوان متن، اسم کتابی ست از بهومیل هرابال