دلتنگی های یک خالق

وقتی دلت گرفته باشد نباید حرف بزنی. نباید چیزی بنویسی . حتی نباید فکر کنی . باید بزنی به خوشی های الکی. قرصی ، علفی ، دودی یا نوشیدنی ای .

و خب اهلش که نباشی مجبوری به همه آن نباید ها تن بدهی. حرف بزنی و بعد پشیمان شوی بابت تمام چرت هایت. بنویسی و بعد هروقت میخوانی توی دلت بد و بیراه بگویی به این همه بی فکری هایت. فکر کنی و بعد هیچ چیز یادت نیاید و اصلن هم مهم نیست .

فقط نباید تصمیم بگیری . این آخر حماقت است. تصمیم گرفتن در شرایطی که دلتنگی و انگار دنیا روی سرت خراب شده یعنی بعدش باید بری و بمیری.

و یک راه خوب سراغ دارم برای خودم و تو . برو و قدم بزن. توی شلوغی. عجله هم نکن. خیلی معمولی راه برو. بگذار مردمی که عجله دارند تنه بزنند و رد شوند. بگذار ماشین ها هر چه میخواهند بوق بزنند. فقط نگاهشان کن. فکرت را متمرکز کن روی مردم و کارهایشان. انگار خودت یادت می رود. دلتنگی هایت و مزخرفات توی ذهنت. جای همه ش را تصویری سطحی از دغدغه های معمول مردم پر میکند .

حالا می پرسی پس من چرا دارم اینجا مینویسم ؟ اصلن از کجا معلوم که دلم گرفته باشد ؟ که اگر هم اینطور باشد این وقت شب کجا بروم که جمعیتی را ببینم و صدای بوق ماشین ها و همهمه هاشان را بشنوم؟ و آدم احمقی هم نیستم فعلن. پس بهترین راه را انتخاب کردم. نوشتن و نوشتن . . .

تو هم راه خوب خودت را پیدا کن. خالق باش ! ! !

نظرات 7 + ارسال نظر
نیلوفر یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ب.ظ http://niloofar123.blogsky.com/

خوبه اما علف چیه؟

پریسا دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:20 ق.ظ

خودتو بپذیر
یکی برام می گفت :
ما واسه بودن، انتخاب نکردیم، انتخاب شدیم.
بودن جبره.
اما خیلی وقتها می‌شه جبر رو با یه نگاه خلاق به اختیار تبدیل کرد.
اگه نقصی رو بشه با اراده، معالجه کرد، اختیاره!
اما اگه نشه، میشه حکمت.
خیلی وقتها دست فهم من و تو به حوزه حکمت ها نمی‌رسه.
ما فقط می تونیم تسلیم باشیم و بپذیریم.


خودتو بپذیر. تو همون طوری که خلق شدی با هر کم و کاستی، کاملی.
ارتفاع تو به قد و قامت بالای تو نیست، به قدرت پروازته. تا هر جا که بپری باز هم نقطه اوجی هست که تو رو صدا می‌زنه که بیا...
زیبایی تو، به چهره و اندام متناسب و ظریف تو نیست، به روح توست که تا چه حد قابلیت زیبا بینی و مهربونی داره.
توانایی تو به قطر ماهیچه‌های دست و بازوی تو نیست، به توانایی بخشش توست.
بزرگی تو به مال و ثروت و شهرت تو نیست، به اصالت و نجابت توست.
واسه رستگار شدن و خوشبخت زیستن، دارایی لازم نیست، توانایی لازمه.
واسه دیدن و مشاهده کردن، چشم لازم نیست، بصیرت لازمه.
واسه رهایی و اوج گرفتن، بال و پر لازم نیست، هنر پرواز رو آموختن لازمه

دمدمی دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ب.ظ http://daam.blogsky.com

جواب می دهد برای هم داد، البته الان دیگر از آن محیط دوست داشتنی و امن خبری نیست وقتی چشمان نامحرم بر آن افتاد و تو به خودت لعنت فرستادی که چرا نوشتی و کسی خواند که اصلا سواد نداشت!

بهنام دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:13 ب.ظ http://gahgah.blogsky.com/

خالق باشیم چه خوبه.

هومن دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:38 ب.ظ

من هم خیلی وقتها همین کار را می کنم یعنی می زنم بیرون .بیرون از خودم حتی یازده شب.11شب که خوب است دو و سه نصف شب هم بیرون زده ام و دقیقا توی شلوغی جمعیت خودم را گم کرده ام .یکبار چهار صبح چنان تنه ای خوردم که تا یک هفته گیج و منگ بودم.
حتی یادم نمی رود یکبار هم سر ساعت 12و نیم شب توی یکی از همین پیاده روهای خیلی خیلی شلوغ یک نفر آواز می خواند و چنان معرکه ای گرفته بود که گمانم حداقل پانصد نفر آدم دورش جمع شده بودند و تقریبا هرشب همین بساط هست.
پگاه عزیز خیلی وقت است که ما روزگارمان را درست با همین از خود بیرون زدن ها سپری می کنیم .پیاده روهای شبانه روزی و همیشه شلوغمان هم همین فضای مجازیست اینجاست که به َآدمها زل می زنیم محوشان می شویم ازشان ناسزا می شنویم یا اینکه ترانه و شعر و آواز.اصلا همین حالا ،همین حالای حالا مگر روی سنگفرش پیاده رویی که من را به صدای تو رساند نیستم .دنیای مجازی همان خیابان شلوغ و آدمهایش شده .می نشینینم آنقدر غرق این و آن می شویم که دم صبح انگار از ماراتن برگشته باشیم فقط پیکر له شده و ذهن خسته را به زمین می چسبانیم و همه ی اینها فقط برای اینکه به قول تو نه بعضی وقتها که شاید خیلی وقتها دنیا روی سرمان خراب شده و خیالمان راحت است که دنیای مجازی سقف ندارد...

البته که پرسه در دنیای مجازی هم گاهی خوب است ولی هیچوقت لذت لمس چیزی را با تنها تفکر به آن چیز عوض نمیکنم و آرامم هم نمیکند.
و البته که ترجیح میدهم بسیاری از این ارتباطات مجازی را در دنیای واقعی داشته باشم و خب نمیشود .
اما خوشحالم که این دنیا حداقل دوستانی مثل تو را روی سنگفرشی به من رسانده که از خواندن نظراتش فقط ، آرام میشوم . ممنونم از تو .

مهشید سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:34 ق.ظ

آآخ که خیلی وقتها دلم خواسته بزنم بیرون ولی نشده همیشه محدودیت با من هست چه وقتی که مجرد بودم چه الان !!؟؟؟
پگاه تو بی نظیری تو نوشتن تو دل آدمو بردن !

سحر سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:28 ب.ظ

من که وقتی دلم میگیره هنگ میکنم و حتی گریم هم نمیگیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد