رنگهای آبی

مطمئنن وقتی ماما داشته ناف مرا میبریده به رنگ آبی فکر میکرده. از کمرنگش گرفته تا سورمه ای فرقی ندارد. شاید به پارچه ای که شوهرش برایش خریده یا حتی یک روسری. بهرحال به رنگ آبی فکر میکرده و حتی شاید به زبان آورده و بعد ناف مرا بریده.

این را مطمئنم چون هر لباس، شال و مانتویی را که میخرم از خانواده رنگ آبی ست و بیشتر از همه سورمه ای. عاشق این رنگم. ولی هر دفعه که میروم خرید با خودم شرط میبندم اینبار رنگ جدیدی بگیرم و وقت برگشت به خانه یک لباس آبی در پلاستیک است و من انگار هیچ اختیاری در انتخابش نداشتم. تمام دورام مدرسه که فرم مان سورمه ای بود . این رنگ های صورتی و بنفش و .. در زمان ما اختراع نشده بود . بعد هم دانشگاه که باز هم سر تا پا سورمه ای پوش بودم.

حالا یک کمد دارم پر از رنگهای آبی. آبی و سفید. گیپور آبی . آبی و مشکی. آبی فیروزه ای. و فکر کنم باز هم به تعدادشان اضافه شود .

باید بسپارم مراسم ختمم را به جای مشکی ، سورمه ای وار برگزار کنند . بیشتر به شخصیتم نزدیک است.  

اجداد من

بچه که بودم یک آرزوی احمقانه داشتم . البته حالا میفهمم احمقانه ست . آن وقت ها فکر میکردم امکان پذیر است ولی جرات گفتنش را نداشتم. این آروزیم برمیگردد به پدربزرگ ها و مادربزرگ هایم که الان تنها مادربزرگ مادری ام در قید حیات است .

آرزویم این بود که پدربزگ مادری با مادربزرگ پدری ازدواج کنند و در خانه پدربزرگ پدری زندگی کنند . آن دو تای دیگر میخواستند با هم باشند یا نباشند فرقی نمیکرد. مهم آن دو نفر دیگر و آن خانه بود. حالا چرا ؟

پدربزرگ پدری ام آدمی بود دیکتاتور و عصبی . شخصیتی که در روستایشان زبانزد عام و خاص بود. البته کمی از ژن های آن مرحوم البته به صورت ضعیف شده اش به من هم رسیده . عاشق میوه های شیرین . کلن غذاهای گیاهی را ترجیح میداد به گوشت و مرغ .

و مادربزرگ پدری ام زنی بود مهربان ، دلسوز با حوصله و خوش خوراک . عاشق کباب و گوشت بود. سر سفره که مینشستیم _ چون زن و شوهر هر کدام در طرفی از سفره مینشستند _ نوه ها تا جایی که میشد سعی میکردند دور از پدربزرگ باشند و نزدیک به مادربزرگ.

و خانه شان ! در یکی از روستاهای شمال کشور و شاید یکی از زیباترین خانه ها. پدربزرگ سالها بود که از نگهداری ماکیان و چهارپایان امتناع میکرد . حیاط خانه یکدست چمنزار با راهی باریک که از دروازه ورودی حیاط تا دم پله های خانه ادامه داشت. و پشت خانه باغی پر از درخت میوه و سبزیکاری شده . خانه دو طبقه بود و چوبی. از همان ها که فقط در تلویزیون میشود دید که دور تا دور طبقه بالا از این چوب های ضرب در شکل دارد . عاشقش بودیم به معنای واقعی و تنها زمانی میتوانستیم در آن جولان دهیم و بازی کنیم که پدربزرگ رفته بود قهوه خانه و یا پدرمان هم انجا بود.

و اما پدربزرگ مادری ام ! عاشقش بودم. و این حس دو طرفه بود. این را مطمئنم. با اینکه همیشه سعی میکرد هوای نوه ها ی پسری اش که یکی یکدانه بود را داشته باشد ولی میدانستم آنقدر که من را دوست دارد هیچ نوه ی دیگرش را اینطور دوست ندارد. آنقدر خوب و عاقل و با شخصیت بود که تمام روستا قبولش داشتند . همیشه شب ها برایمان قصه میگفت و امروز من یکی از آن قصه ها را هر شب برای پسرکم تعریف میکنم .

ولی مادربزرگ مادری ! شاید بهتر بود در یکی از کاخ های سلطنتی اروپا متولد میشد تا در آن روستا. دختر یکی و یکدانه پدرش بود که با پدربزرگم ازدواج کرده بود. فکر نمیکنم حتی یک روز خوش را با هم تجربه کرده باشند. وسواسی در حد دیوانه کننده دارد. به طوریکه پایش را توی باغ و مزرعه نمی گذارد و اگر هم مجبور شود برود باید بعدش سر تا پا و تمام لباسهایش را بشوید. تنها جنبه خوبش دست و دلبازی و پولهایی ست که همیشه به نوه ها میدهد و  البته غذاهای سرخ کرده اش که بخاطر زیاد سرخ شدن در روغن فراوان خیلی خوشمزه میشود .

خانه شان کوچک بود و با وجود مرغ و خروس و اردک های زیادی که داشتند ولی جایی برای بازی نمیگذاشت. باغ شان هم دور از خانه بود.

و من همیشه توی دلم این آرزو را داشتم که روزی با مادربزرگ پدری و پدربزرگ مادری در خانه بزرگ زیبای پدربزرگ پدری زندگی کنم حتی شده آن یکماهی را که برای تعطیلات پیششان بودیم ولی همیشه فقط یک آرزو ماند . . .


پ.ن: البته مادربزرگ مادری هنوز زنده ست و دارای همان خصوصیات و من به اشتباه از افعال گذشته برایشان استفاده کردم که اصلاح میشود.

ناقص الخلقه

سالها پیش دوستی میگفت وبلاگ نویسی مثل مخدر است. معتادش میشوی. البته ان موقع ها هنوز این شبکه های اجتماعی مثل امروز همه گیر نشده بود . همین وبلاگ ها آخر ارتباط بود برای خودش. میشد از هر چیزی نوشت. آنقدرها محتوا مهم نبود . اما حالا . . .

طرف میپرسه یه وبلاگ توپ پیدا کردم و وقتی بهش سر میزنی کلی حرف های خودمونی و قشنگ میخونی. با کلی جزئیات جالب و جذاب. یک دید تازه. کیفور میشوی. حسودی میکنی حتی . بعد هی زور میزنی چیزی مثل او بنویسی و خب نمیشود . همه نمیتوانند جذاب بنویسند.

نوشتن هنر است و برای خلق یک هنر باید رها باشی. ذهنت را از هر چه باید و نباید خالی کنی. و غیر این باشد همیشه یه جای کار ناقص میشود. یک پایش میلنگد مثلن.

الان حس میکنم کلی بچه ی ناقص الخلقه دارم که روی دستم مانده اند. منتظرم شفا پیدا کنند.

غار

حال به روز شدن ندارم. نوشتن حوصله میخواهد. ذهن آزاد . و بهتر از همه یک غار. با چراغ و قلم و کاغذ. بدون تکنولوژی. بروی بنشینی و بنویسی.

غارش پشت یک آبشار باشد چه بهتر. صدای آب ادم را سرحال می آورد. خفاش هم داشت عیبی ندارد. تلنگر هم لازم است بهرحال. 

همین دیگر !


40 ساله

در همین چند پست گذشته دوبار از این حرف زدم که حرف های زیادی دارم و کامنتی که نوشته حرف تازه بزنم . تکراری نباشم. ولی چگونه؟؟؟ وقتی همه چیز هر روز تکرار می شود چطور از تکرار نگویم؟

اینقدر مشغول روزمره گی ها شده ایم که حدی ندارد. دوستان میپرسند : فلان فیلم را دیده ای؟ جدید است ! میگویم : فیلم؟ شاید جدیدترین انیمیشن ها را دیده باشم و یا حتی قدیمی ترین کارتون ها را ! ولی فیلم خیلی کم . و این مسئله شامل کتاب هم میشود. شخصیت های می می نی و شیمو شده است تمام زندگی این روزها .

_ پسرم ببین شیمو غذاش رو میخوره ! ببین می می نی میره تو تختش میخوابه ! و . . .

یکی دیگر پرسید: چرا وبلاگ راه انداختی ؟ گفتم : برای نوشتن. گفت : از چه ؟ گفتم: از خودم . گفت : یعنی فکر میکنی اینقدر حرف از خودت داری که دیگران را جذب کند و بخوانندت ؟ جوابش را ندادم. یعنی نتوانستم بدم . واقعن حرف های من چه کششی دارد برای دیگران وقتی مثل خودشان هستم؟

از همین اول راه از نا امیدی حرف میزنم دوباره . نا امیدی زودرس بخشی از شخصیت من است. فکر میکنم نمی توانم. میروم در خلسه و شاید زمان زیادی بخواهد تا به خود بیایم. دوباره دلتنگ شوم . شروع کنم و دوباره . . .

تکرار  . . . همه اش تکرار و اینگونه زندگی تمام می شود . بی آنکه حتی کسی مرا به یاد بیاورد.

ولی نه ! من تا 40 سالگی ام وقت دارم که تغییر کنم. به 40 سالگی ایمان دارم . انگار نقطه عطفی خواهد بود در زندگی ام. و آه از روزی که 40 ساله شوم و باز هم تکرار با من باشد ! ! !