دلخوشی

همیشه از یکنواختی وحشت داشتم. از نداشتن دلخوشی های کوچک. و هر روز هم کمتر میشوند . پیر که میشوی دنیا و اتفاقاتش دیگر عجیب نیستند برایت. تجربه هایت که زیاد شود دیگر میلی نداری به تکرار خیلی شان. و تنها چیزی که باعث ادامه دادن میشود این جمله است : " این بار فرق دارد با دفعه های قبل . . . " اعتماد به نفس کاذب به خودت و دنیایی که قرار است چیز تازه ای رو کند و در آخر باز هم همان تجربه تکرار می شود. و باز هم مدتی سرخورده میشوی به غلط کردن می افتی و دوباره همان جمله توی مغرت وول میخورد که این بار . . . 

روزهایم سرشار از شگفتی ست. حرف هایی که میشنوم. چیزهایی که میبینم. حسی که درک میکنم  کاملن تازه اند و بوی وسایل نویی را میدهند که از کارتن درآورده باشی و بعد از مدتی کهنه میشوند. حرف ها و کارهای عجیب امروز ، فردا عادی میشود. آدم هایش هم همینطور. خیلی ساده تر و سریعتر از آنکه فکرش را کنم. اصلن همین بزرگ شدن پسرکم که شنیدن حرف های جدیدش هم هر روز دیگر عادی شده. ذوقش هر روز کمتر میشود ولی حس مادرانه عشق را کم نمیکند و این کاملن استثناست . . .

زندگی پر از بهانه است برای ادامه دادن . بهانه های کلیشه ای که از ازل بوده و تا ابد هم هست.  ولی کاش دلخوشی ها هم همیشه کوچک می ماندند تا ادامه دادن، لذت بخش تر میشد.


پ.ن : انسان سه راه دارد :

راه اول از اندیشه میگذرد ، این والاترین راه است.

راه دوم از تقلید میگذرد ، این آسانترین راه است.

راه سوم از تجربه میگذرد ، این تلخ ترین راه است.

"کنفوسیوس "



آوار

از دیشب زیر آوار بودم . شاید قرار بود اون دیوار خراب شده همین دیوار اتاق من باشه ! شاید قرار بود همین زلزله های دو روز پیش در بندر هم خونه خراب کن باشه ! شاید الان من باید مرده باشم ! ولی آدم های دیگه ای مردن یا دارن میمیرن زیر آوار یا در غم عزیزهاشون دلشون میخواد مرده باشن در کنار اونا . . .

کدوم دیوار درد سرم رو آروم میکنه؟ کدوم دعا این همه بدبختی و مرگ رو از بین میبره؟ کدوم خدا دلش میسوزه برای مادری که بالای سر جسد بچه هاش اشک میریزه؟ کدوم قانونی تعیین میکنه که این بلاها کجا نازل بشه؟ کدوم مدیر باید به داد آدم های گرفتار باشه؟ کدوم دلیل و منطق میتونه توجیه کنه این همه مرگ رو ؟ . . .

کاش همه چی با هم تموم میشد ! کاش حسرتی نمی موند ! کاش نوسترآداموس درست پیش بینی کرده باشه !

شرایط خاص

من از اون دسته آدما هستم که باید هر کاری رو در شرایط سختش انجام بده. مثلن همین نوشتن. وقتی همه چی ایده آل برای نوشتن اصلن نمیتونم ولی وقتی خونه شلوغه یا موقع خواب چشام داره بسته میشه هزار تا موضوع و داستان میاد تو ذهنم که یا باید با خودم بجنگم و بنویسم و یا بی خیال بشم.

نمیدونم این خصوصیات خوبیه یا نه ولی داشتن تجربه شرایط سخت رو دوست دارم. همین روزه مثلن. اینکه گشنه و تشنه باشم و بتونم بخورم ولی اینکارو نکنم کلی لذت میبرم. حس مرتاضی بهم دست میده که برای رسیدن به کمال داره تلاش میکنه.

بچه که بودم خیلی زیاد خون دماغ میشدم. با کوچکترین ضربه ای خون از بینی م جاری میشد. البته پزشک ها ضعیف و حساس بودن مویرگ ها رو عاملش میدونستن که فکر کنم درست بوده چون دیگه این مشکل برطرف شده حالا. داشتم میگفتم ؛ یکبار که توی دستشویی بودم این اتفاق افتاد و من با یه حس زیبا و شاعرانه بجای بند آورن خون ، قطره قطره خون ها رو در تمام سطح روشویی که سفید هم بود میچکاندم . احساس میکردم میتونم با خونم دنیایی رو نجات بدم و غافل از اینکه اونجا فقط یه دستشویی بود. خلاصه مادرم که در رو باز کرد و صحنه ی یه روشویی قرمز رنگ رو دید وحشت زده جا خورد و سریع دستمال اورد و به رسم همیشگی لوله کرد و فرو برد در بینی م . و جوری نگاهم میکرد انگار دیوونه شدم. البته هیچوقت هم صحبتی در مورد اینکار بینمون رد و بدل نشد.

هیچ تعریف خاصی از شرایط خاص ندارم و هر چیزی که برام سخت و یا غیر قابل دسترسی باشه میتونه جز این شرایط قرار بگیره و هنوز هم نمیدونم در طولانی مدت میتونم تحملش کنم یا نه. و از اونجاییکه دنیا پر از شگفتی هاست منتظرم روزی باهاش دست و پنجه نرم کنم و مطمئنن این یه آرزو نیست . . .

حرف های من

چه خوب بود اگه همه چیز را میشد نوشت . اگر میتوانستم افکار خودم رو به دیگری بفهمانم میتوانستم بگویم. نه یک احساساتی هست . یک چیزهایی هست که نه میشود به دیگری فهماند و نه میشود گفت . آدم را مسخره میکنند هر کس مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند . زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است . . . 

 " زنده به گور از صدادق هدایت "

مزخرفات زندگی

مزخرفترین دوران زندگی تان کی بوده؟ دیشب این فکر ذهنم را مشغول کرده بود وبا یک نگاه اجمالی توانستم خیلی سریع پیدایش کنم.

بر میگردد به حدود 10 یا 11 سال پیش. وقتی تصمیم گرفته بودم از اینترنت در یک بازه زمانی خاص استفاده کنیم. آن وقت ها تازه وایرلس در شهرمان راه افتاده بود و به واسطه آشنایی با یکی از صاحبان شرکت قرار شد یکی از سرویس هایش را انتخاب کنیم. بعد از مشورت با خواهر و برادرم مشترک سرویس ساعت 12 شب تا 7 صبح شدیم. چون یا شاغل بودیم یا محصل و بقیه ساعت ها هم باید در کنار کانون گرم خانواده که آن موقع ها هنوز حرمت داشت می بودیم.

و اما نحوه استفاده و تقسیم این ساعات بین سه نفرمان . . .

خواهر بزرگم صبح زود میرفت سرکار و شب ها هم برای انجام کارهایش دیرتر میخوابید . ساعت 12 تا 2 شب را دادیم به او .

برادر کوچکم دانش آموز بود و بایدصبح میرفت مدرسه ولی شب ها زود میخوابید . 2 تا 4 صبح هم به او اختصاص پیدا کرد .

من دیرتر میرفتم سر کار و تنها ساعت باقیمانده هم شد مال من . در واقع بدترین ساعت ، 4 تا 6 صبح . ساعت 4 صبح از خواب ناز بیدار میشدم و دو ساعت تمام میچتیدم یا توی وب ها میچرخیدم .

شرایط استفاده مان هم خنده دار بود. کامپیوتر در اتاق خواب قرار داشت یعنی در حضور دو نفر که خوابند باید تایپ میکردیم یا وب گردی. سکوت جز ملزومات بود .

خوشبختانه این اوضاع تنها چند ماه ادامه داشت و به دلایلی که دقیقن یادم نمانده این بساط احمقانه را جمع کردیم و برگشتیم سر زندگی عادیمان.

حالا با خودم میگویم آن موقع ها به چه چیزی فکر میکردم ؟؟؟ هدفم چه بوده دقیقن ؟ اینکه تجربه ای بوده برای خودش شکی نیست ولی هیچ بازخورد مثبتی هم نداشت اصلن! شاید هم همه آدم ها باید یک دوران مزخرف داشته باشند برای خودشان . . .

مادرم همیشه نقل میکند: من آروز داشتم این دختر یک شب بخاطر درس هایش صبح زود از خواب بیدار شود یا شب دیرتر بخوابد!

مطمئنن اگر این آروزی مادرم برآورده میشد الان اوضاع من فرق میکرد حتمن . . .