مثل نمکدانی شکسته

همیشه در نوشته هایم به وجود دوستانی اشاره کرده ام که دوستشان دارم و برایم مهم اند. شاید آنچنان وابستگی به هر کدامشان نداشته باشم و خب این یکی از عیب های من نیز است ولی تا زمانیکه جز دوستانم هستند برایم عزیز و با اهمیت اند و موفقیت ها و شادی شان برایم خوشحال کننده و غم و شکست شان بیش از بیش غمگینم میکند.

همیشه شنونده خوبی بودم برای دوستانم و قابل اعتماد . هیچکس نمیتواند ادعا کند حرفی از زندگی شخصی یکی دیگر را از زبان من شنیده باشد ولو اینکه کاملن در جریانش باشم. و تا جایی که از دستم بر آمده حامی دوستانم بوده ام.

اینکه امروز این ها را مینویسم نه برای تعریف از خودم  است که شاید این ها اصلن هم خوب نباشد ولی قصدم فقط یادآوری یک چیز است به خودم که چطور آدم ها ، حمایت و دوستی همدیگر را بخاطر کوتاهی ها و اشتباهات خودشان فراموش میکنند و نقد دوستانه تان را با دیدی غیر از یک دوست و شاید حتی با نگاه یک دشمن مینگرند.

شاید به نظر، آدم خودخواهی بیایم یا اینکه خیلی راحت از جمله های امری و افعال دستوری در صحبت ها و مشورت های دوستانه ام استفاده میکنم ولی همیشه تا از چیزی مطمئن نبوده ام به زبان نیاوردمش و هیچوقت حرف هایم به ضرر کسی نبوده و از این پس هم نخواهد بود.

بعضی برخوردها و عکس العمل ها مرا بیشتر به لاک شخصی ام فرو میبرد و هر روز علاقه مندتر میشوم که دایره دوستانم را محدودتر کنم. و حالا هی بیایند و بپرسند که چه شده؟ و چرا نیستی؟  و چرا فاصله گرفتی؟ و چه و چه ؟؟؟ و من فقط بخندم و بگویم پیر شده ام و سرم گرم زندگی شخصی ام است و بهانه هایی که فقط خودم میدانم چقدر بیخود هستند !


پ.ن : این پست زاییده ی دلی گرفته از برخی دوستان است !

آرام

همه چیز آرام است و من تنبل شده ام به شدت. حوصله کار کردن، بیرون رفتن ، کتاب خواندن، فیلم دیدن و بدتر از همه نوشتن هم ندارم. انگار میخواهم بچسبم به خانه ساکت و آرامم و زل بزنم به دریا که عجیب زیباست وقتی آسمان صاف است و آفتاب میتابد بر روی موج های آرامش.

مثل قبل ترها که دوست داشتم اتفاق خاصی بیفتد نیستم . هیچ علاقه ای به تغییر در شرایط کنونی ندارم جز اینکه کارهایم کمتر هم بشود و این دغدغه های اندکی هم که مانده و برایم هنوز مهمند ، تمام شود.

چند شب پیش وبلاگم را میخواندم و متعجب از نوشته هایم. در هر ماه چندین پست داشتم و مدام مینوشتم. از هر حرفی و اتفاقی ، ایده میگرفتم و تبدیل میشد به یک نوشته خوب. حالا حتی حوصله دنیای مجازی و دوستان و گپ و گفت را هم ندارم.

خوب میدانم دلم میخواهد دنیایم کوچک شود در این روزها. با چند آدم محدود. با چند اتفاق روزمره معمولی. با فضاهایی نوستالژیک و شفاف . با دغدغه های برطرف شدن نیازهای اولیه انسانی. 

این همه تفاوت برایم عجیب است و شاید کمی خوشایند. شاید همان حس تعادل در زندگی باشد. شاید علتش نزدیک شدن به مرز سی سالگی باشد. شاید یک رکود نسبی باشد برای همرنگ شدن با دیگر رکودهای دنیای اطرافم. شاید باید بلند شوم و کاری کنم . . .

هر چه که باشد فعلن لذت میبرم از بودن در دنیای خودم و خب ترجیح میدم از اکنونم استفاده کنم هر چند ذهن همیشه مشغولم لحظه ای آینده را رها نمیکند . . .


پ . ن : یک عادتم هنوز پا برجاست و آن نیاز همیشگی ام برای انگیزه گرفتن از اطرافیانم برای انجام هر کاری ست . که اگر پیشنهاد دوستی نبود برای نوشتن ، شاید همین متن آرام هم نوشته نمیشد امروز !


بپرس!

همیشه یکی باید باشد که بپرسد. از هر چیزی، از دلیل کارهایت ، علاقه مندی هایت یا زندگی ات حتی. بپرسد و بعد تو هی حرف بزنی. هی حرف بزنی و از همه چیز بگویی. خالی شوی و حس خوبی داشته باشی.

بپرسد و حتی اصرار کند برای دانستن پاسخ سوالش. مثلن وقتی میگویی: " بد نیستم" بپرسد :" چرا نمیگویی خوبم ؟ " و با وجود طفره تو باز هم بپرسد . . . و بعد آنقدر خوب گوش کند که تو بی امان حرف بزنی.

بهترین قسمتش این است خیلی وقت ها بین همین حرفا به چیزهایی میرسی که تا به حال فکرش را نکرده بودی. به ایده های جدید یا حتی حس های جدید.

بدترین قسمتش این است که وقتی میگویی و حتی بعدترش نمیفهمی چه چیزهای مهمی میگویی و اصلن گفتن این همه حرف به یک نفر کار درستی ست یا نه ؟! و خب دیگر گفته ای و پشیمانی هم برود بمیرد که هیچ سودی ندارد.

اگر من باشم بهترین قسمت را ترجیح میدهم یعنی همان داشتن احساس خوب و بعد گرفتن کلی ایده پنهان در ذهنم. ایده هایی که سر فرصت مینشینم و خوب بهشان فکر میکنم و انگار همه چیز حل میشود.

داشتن دوستان جزیی نگر ، نعمت بی نظیری ست. که با نوع نگاهت ، با لحن حرف زدنت و یا حتی ادبیات و کلماتی که تایپ میکنی بفهمند چگونه ای!!! و حیف که زیاد نیستند دوستانی از این دست . . .


پ.ن : به یقین خودم را یکی از دوستان خوب جزیی نگر برای دوستانم میدانم!