32

اینکه من عاشق جنگل و سر سبزی ام احتمالا  برمی گردد به ریشه های گیلانی ام که از پدر و مادری رسیده که کودکی شان را در جنگل های سرسبز سیاهکل دویده اند و بوی خاک باران خورده را نفس کشیده اند و همه اش توی خون من هم جریان دارد. 

اینکه دریای جنوب را دوست دارم به کودکی خودم برمیگردد که بوی دریا و شرجی و صدای موج از همان لحظه ی تولد در وجودم رشد کرده و حالا بخشی از هر خاطره و یادی شده. 

اینکه از یک سرِ خاکِ کشوری رسیده ام به طرفِ دیگری و نمیدانم مال کدام طرفم هیچ ربطی به خودم و وجودم و تصمیمم ندارد . تنها خاطره های خوبی از این وضعیت برایم مانده که در کودکی هر سال با پیکانی سفید این سر تا آن سر کشور را زیر پا می‌گذاشتم و می گفتم همه جایش خاک من است . دل در کویر بستم و آن کاج های سر به فلک کشیده ی در جاده ها که میوه هایش برایم غنیمتی بود از سفر و راهی که می رفتیم. 

و دقیقن امروز 32 سال میگذرد از آن خونِ جنگلی که توی رگ هایم است و آن صدای دریا که توی گوشم و آن نوکِ درختِ کاج که در امتداد نگاهم در پس زمینه ی آبی آسمان گم میشد . سه دهه گذشته و من تمام کودکی ام را عاشقانه نگه داشتم و عاشقانه تر با دخترکی سهیم میشوم که میوه ی غنیمت گرفته ی من در این راه است و شاید به شیوه ی مادرش جنگل را دوست داشته باشد و دریا را زندگی کند و سال های بعد وقتی 32 ساله شد برای دخترکش بنویسد که خونی جنگلی و دریایی برایش میراث گذاشته و خودش درختِ کاجی شده که در آبیِ آسمانِ هر خاکی زیبا و بلند قد کشیده است. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد