دغدغه

می پرسد:" آخرین کتابی که خوندی کِی بوده؟"

دستم رو از پشت کمر دختر که کنارم لم داده و تلوزیون نگاه میکند در می آورم و تایپ میکنم:"همین دو ساعت پیش ، وقتی زیر قابلمه رو کم کردم و گفتم حالا وقتشه برم یه کتاب بردارم بخونم و درحالی که از آشپزخونه میومدم بیرون چشمم خورد به لباس های خشک شده توی بالکن که باید جمع میشدن. جمعشون کردم و بردم توی اتاق تا کردم و گذاشتم تو کشوها. دیدم کشوی دخترک مثل همیشه نامرتبه. همه ی لباس هاشو درآوردم و قدیمی ها رو جدا کردم و بقیه رو تا زدم و چیدم تو کشو. یه شلوارش خشتکش پاره بود بردم بدوزم یادم اومد پاچه ی شلوار خودمم باز شده و باید دوخته شه . همه ی کارامو که کردم بوی غذای روی گاز بلند شد . رفتم تو آشپزخونه و زیر گاز رو خاموش کردم دیدم ای وای وقت رفتن دنبال بچه اس. لباس پوشیدم و موقع بیرون رفتن یه نگاهی به کتابخونه انداختم و گفتم فردا میخونم حتمن." 

شکلک خنده میفرستد.

لذت های کوچک

رانندگی با سرعت نه کم نه خیلی زیاد ، جزیی از وجود گمشده ی من بود و این را چند وقتی ست پیدا کردم. از روزی که بخاطر دخترک تصمیم گرفتم دوباره بنشینم پشت فرمان و فکر میکردم نهایت مسیری که بروم از در خانه تا مهدکودکش باشد. حالا هر روز بعد از رساندنش ناخودآگاه کشیده میشوم به بلوار ساحلی و با پلی کردن لیست فیووریت های موزیکِ گوشی، پا را می‌گذارم روی گاز و میروم. حتی روزهایی که تعطیل است با هم میرویم البته با پلی کردن آهنگ های کودکانه ی فیووریت دخترک و پایی که با احتیاط روی گاز میرود. 

اما فکرش را بکنید این همه حس های کشف نشده داریم ما. این همه نزدیکند و این همه معمولی ولی بخش بزرگی از آرامش روح را نصیبمان میکنند اگر ارضا شوند. 

و انگار من در هر دهه از زندگی ام دارم به یکی از این حس های تاثیر گذار معمولی و دم دستی میرسم. 

این را هم اعتراف کنم که عادت دارم از کوچکترین اتفاقات زندگی لذت های بزرگ بسازم. این خودش موهبت بزرگی است.