کلافه

کلافه گی . . . بهترین توصیف حال این روزهایم .

کلافه از اوضاعی که باید تغییر کند و نمیکند. کلافه از تلاشی که به نتیجه نمیرسد. کلافه از آدم هایی که با وجود وضوح صحبت هایم باز هم حرف هایم را نمیفهمد. کلافه از دوستانی که کاش به جای حرف زدن گوش میکردند. حتی مزه نمی پراندند که حالم خوب شود. 

و بدتر از همه کلافه از خودم که انگار از همه متوقع شده ام و این حالم را به هم میزند.

راهکار من در صورت ادامه این حالت بی تردید سفر خواهد بود و خیلی دوست داشتم بی زمان و مکان بود ولی امکانش نیست و باید همه چیز مشخص باشد. موبایلم روشن باشد و در نقاط کور هم قرار نگیرم که مبادا همین آدم هایی که دارم ازشان فرار میکنم پیدایم نکنند که هی بپرسند حالم خوب است و کجا هستم ! ! !

فعلن هیچ چیز حتی اندکی ، اندکی حتی ، باب میلم نیست . . .


دلتنگی های یک خالق

وقتی دلت گرفته باشد نباید حرف بزنی. نباید چیزی بنویسی . حتی نباید فکر کنی . باید بزنی به خوشی های الکی. قرصی ، علفی ، دودی یا نوشیدنی ای .

و خب اهلش که نباشی مجبوری به همه آن نباید ها تن بدهی. حرف بزنی و بعد پشیمان شوی بابت تمام چرت هایت. بنویسی و بعد هروقت میخوانی توی دلت بد و بیراه بگویی به این همه بی فکری هایت. فکر کنی و بعد هیچ چیز یادت نیاید و اصلن هم مهم نیست .

فقط نباید تصمیم بگیری . این آخر حماقت است. تصمیم گرفتن در شرایطی که دلتنگی و انگار دنیا روی سرت خراب شده یعنی بعدش باید بری و بمیری.

و یک راه خوب سراغ دارم برای خودم و تو . برو و قدم بزن. توی شلوغی. عجله هم نکن. خیلی معمولی راه برو. بگذار مردمی که عجله دارند تنه بزنند و رد شوند. بگذار ماشین ها هر چه میخواهند بوق بزنند. فقط نگاهشان کن. فکرت را متمرکز کن روی مردم و کارهایشان. انگار خودت یادت می رود. دلتنگی هایت و مزخرفات توی ذهنت. جای همه ش را تصویری سطحی از دغدغه های معمول مردم پر میکند .

حالا می پرسی پس من چرا دارم اینجا مینویسم ؟ اصلن از کجا معلوم که دلم گرفته باشد ؟ که اگر هم اینطور باشد این وقت شب کجا بروم که جمعیتی را ببینم و صدای بوق ماشین ها و همهمه هاشان را بشنوم؟ و آدم احمقی هم نیستم فعلن. پس بهترین راه را انتخاب کردم. نوشتن و نوشتن . . .

تو هم راه خوب خودت را پیدا کن. خالق باش ! ! !

همسنگر

جنگ مستمر بین چیزی که دلت میخواهد و چیزی که باید انجام دهی. یکی دشمن است و دیگری خودی. جانش در دستان توست و جان تو در انتخاب درست و نجات او.

یک سنگر محکم ، یک تفنگ دوربین دار و خودت که در مکان مناسبی برای تیراندازی قرار داری. مساله اما این چیزها نیست . مشکل ، تصمیمی است که باید بگیری ، یک انتخاب .

سرت را تکیه میدهی به بدنه سرد تفنگ. یک چشمت را میبندی و آن یکی را میچسبانی به دوربین. هدف ها خیلی نزدیکند. انگار دستت را دراز کنی میتوانی بگیریشان. سرت را از تفنگ جدا میکنی. به جلو خیره میشوی. دورند.

برای آزادی یکی باید به دیگری شلیک کنی. دوباره چشمت را میگذاری پشت دوربین تفنگ. نشانه را روی یکی تنظیم میکنی. دوباره علامت را برمیگردانی روی دیگری. پشیمان میشوی. قبلی را نشانه میگیری. نه ، اینطور نمیشود.

به یک همسنگر نیاز داری. کسی که بتواند کمکت کند. ایده بدهد. دلیل بیاورد برای شلیک به یکی و نجات آن دیگری. باید پیدایش کنی. شاید بین جسدهایی که روی زمین افتاده اند و زمانی دوستان و هم رزم هایت بودند هنوز کسی زنده باشد . شاید کسی بتواند در آخرین نفس هایش با اشاره ابرویی حتی کمکت کند .

تنهایی در یک سنگر و در برابر دشمن به اندازه کافی ترسناک است ، چه برسد به تصمیم گیری برای نجات یکی و کشتن دیگری.

همسنگرت یک نجات بخش خواهد بود. باید پیدایش کنی . . .



پ . ن . 1 : هر شخصی در زندگی در سنگرهای متفاوتی و برعلیه موانع مختلفی باید بجنگد. در هر سنگر ممکن است با افراد خاص همان مانع همسنگر شود. ولی همیشه به یک همسنگر همیشگی برای جنگ با نا امیدی و خستگی نیاز دارد که وقتی از جنگ خسته شد سرش را بگذارد روی شانه اش و از فتوحات و شکست هایش تعریف کند . بعد همسنگرش که همه را گوش کرد ، دستش را بگیرد و بلندش کند. خاک لباس هایش را بتکاند. یک لیوان آب بدهد دستش و بگوید : " حالا برو وسط میدان و پیروز برگرد ! "


پ .ن . 2 : گاهی هم خودمان باید نقش یک همسنگر را بازی کنیم . . .

گاهی . . .

گاهی از اول صبح منتظر یک اتفاق خاصی. آمدن دوستی که مدتهاست ندیدیش یا تماس یکی که حرف زدن با او را دوست داری یا حتی شنیدن یک خبر خوب که در زندگی ات تاثیر بگذارد.

گاهی هی مینشینی و زل میزنی به گوشی تلفن . گوشت را میدهی به آیفون در . منتظری حرف نگفته ات را بنویسی ولی نمیشود.

گاهی همه چیز قفل میکند. کار نمیکند. انتظارت همینطور بی پاسخ میماند. هی تلفن زنگ میزند. آدم مورد نظر نیست اما. در خانه را میزنند ولی اشتباهی .

گاهی باید همه چیز را زیر پا له کرد. فکرها و نقشه ها را . اعتقادات و باورها را. خودت را . . .

گاهی باید همرنگ جماعت شد تا درد را کمتر حس کرد  . . . . . . . . . . شاید البته !

حس های بد

1. صبح ها ؛ از خواب که بیدار میشوم. هنوز منتظرم یکی از اتاق بغلی صدایم بزند " مامان"

2. وقتی با کنترل تلوزیون بی هدف کانال ها را عوض میکنم و بینش یکی از کانال ها کارتون پخش میکند و من سریع ردش میکنم ، دلم میخواهد یکی بگوید " نه ، همونجا . کارلون ! " و حالا خودم چند دقیقه ای زل میزنم به آن برنامه .

3. زمانی که می خواهم کتلت درست کنم و همیشه آخر موادش به اندازه یک کتلت کوچک زیاد می آمد که مخصوص او بود و میگفت " کوکو بی بی " . و دیروز تمام کتلت هایم یک اندازه بود و هیچ موادی اضافه نیامد . . .

4. دیدن فیلمی که بازیگر زنش شبیه من است و جمله هایی را هم که برای بچه اش بکار میبرد شبیه همان کلمات من است در گذشته !

5. لباس خانه ام را که عوض میکنم و دلم میخواهد یکی بگوید :" مامان حوشل من " 

.

.

.

پ.ن : این پست برای آن دسته دوستانی نیست که مرا جوری نگاه میکنند انگار سنگدلم که میخندم و مشکی نمیپوشم !

این ها برای آن دسته دوستانی ست که وقتی میگویم خوبم فکر میکنند دیوانه شدم و هی میگویند "گریه کن خب ما میفهمیم تو خوب نیستی. " و خب معلوم است که خوب نیستم و گاهی این حس های بد اشکم را در می آورد . فقط تلاش میکنم خوب باشم در زمان هایی که این حس ها نیامده سراغم . . .