حال به روز شدن ندارم. نوشتن حوصله میخواهد. ذهن آزاد . و بهتر از همه یک غار. با چراغ و قلم و کاغذ. بدون تکنولوژی. بروی بنشینی و بنویسی.
غارش پشت یک آبشار باشد چه بهتر. صدای آب ادم را سرحال می آورد. خفاش هم داشت عیبی ندارد. تلنگر هم لازم است بهرحال.
همین دیگر !
در همین چند پست گذشته دوبار از این حرف زدم که حرف های زیادی دارم و کامنتی که نوشته حرف تازه بزنم . تکراری نباشم. ولی چگونه؟؟؟ وقتی همه چیز هر روز تکرار می شود چطور از تکرار نگویم؟
اینقدر مشغول روزمره گی ها شده ایم که حدی ندارد. دوستان میپرسند : فلان فیلم را دیده ای؟ جدید است ! میگویم : فیلم؟ شاید جدیدترین انیمیشن ها را دیده باشم و یا حتی قدیمی ترین کارتون ها را ! ولی فیلم خیلی کم . و این مسئله شامل کتاب هم میشود. شخصیت های می می نی و شیمو شده است تمام زندگی این روزها .
_ پسرم ببین شیمو غذاش رو میخوره ! ببین می می نی میره تو تختش میخوابه ! و . . .
یکی دیگر پرسید: چرا وبلاگ راه انداختی ؟ گفتم : برای نوشتن. گفت : از چه ؟ گفتم: از خودم . گفت : یعنی فکر میکنی اینقدر حرف از خودت داری که دیگران را جذب کند و بخوانندت ؟ جوابش را ندادم. یعنی نتوانستم بدم . واقعن حرف های من چه کششی دارد برای دیگران وقتی مثل خودشان هستم؟
از همین اول راه از نا امیدی حرف میزنم دوباره . نا امیدی زودرس بخشی از شخصیت من است. فکر میکنم نمی توانم. میروم در خلسه و شاید زمان زیادی بخواهد تا به خود بیایم. دوباره دلتنگ شوم . شروع کنم و دوباره . . .
تکرار . . . همه اش تکرار و اینگونه زندگی تمام می شود . بی آنکه حتی کسی مرا به یاد بیاورد.
ولی نه ! من تا 40 سالگی ام وقت دارم که تغییر کنم. به 40 سالگی ایمان دارم . انگار نقطه عطفی خواهد بود در زندگی ام. و آه از روزی که 40 ساله شوم و باز هم تکرار با من باشد ! ! !
چقدر حرف دارم برای نوشتن. انگار همه حرف های این چند سال دارن از مغزم میریزن بیرون. کلمات اینقدر زیادن که نمیذارن تمرکز کنم .
باید سر و سامونشون بدم. باید صف بکشن . هر کدوم سر جای خودشون. باید یه آرشیو درست کنم تو مغزم . باید بهم فرصت بدن .
چقدر حرف دارم برای گفتن . . .
قرار است اینجا از خودم بنویسم. البته این قراری ست که بین خودم و خودم بسته شده و هر وقت هم بخواهم لغوش میکنم . مثل خیلی کارهای دیگرم .
اما من درگیر زندگی هستم که یه طرفش پسرکم ست و طرف دیگر همسرم و خب تاثیرات آشکارشان در زندگی شخصیم غیر قابل انکار. از 24 ساعت شبانه روز ، 7 الی 8 ساعت خوابم. 4 الی 5 ساعت توی اینترنت میگردم که شامل : فیس بوک ، ایمیل ، یاهو مسنجر ، وبگردی و حالا این وبلاگ هم میشود . بقیه ساعت ها خالص مختص خانواده ست و البته خیلی بیشترش در خدمت رئیس بزرگ یعنی پسرکم. و البته یکساعتی که موقع وول خوردن رئیس بزرگ در تختشان است تا بخوابند ، کتابی هم میخوانم . اما مشکل بزرگتر اینجا نوشتن تنها اینها نیست . . .
اینجا را دوستانی میخوانند که در دنیای واقعی هم میشناسمشان و از آنجایی که من هیچوقت نتوانستم یک آنارشیست باشم ، طبیعتن دست به خود سانسوری میزنم که البته این خصوصیت ایجاد شده در این چند سال گریبان داستان هایم را هم گرفته . داستان های نیمه تمامی که روی هم تلمبار شده و به هیچ سرانجامی هم نرسیده اند.
بعضی خصوصیات آدم ها کاملن دستخوش شرایط جامعه ست و من امیدوارم این محافظه کاری در من به زودی تغییر کند . . .
دلم تنگ شده برای نوشتن . ازاینکه سالها به اجبار نوشته هایم را فقط شب ها در ذهنم مرور کردم خسته شدم. هر شب با چشم بسته ، توی ذهنم ، کلی حرف میزنم و فردا صبح همه اش یادم رفته. آلزایمر همه گیر این روزهای ادم ها ، گریبانگیر من هم شده . شاید در پست های دیگر بیشتر ازش حرف بزنم.
فعلن خوشحالم برای این شروع . کلی حرف دارم برای گفتن و البته کلی ترس .
بیشتر میگویم بعدترها . . .