همیشه از یکنواختی وحشت داشتم. از نداشتن دلخوشی های کوچک. و هر روز هم کمتر میشوند . پیر که میشوی دنیا و اتفاقاتش دیگر عجیب نیستند برایت. تجربه هایت که زیاد شود دیگر میلی نداری به تکرار خیلی شان. و تنها چیزی که باعث ادامه دادن میشود این جمله است : " این بار فرق دارد با دفعه های قبل . . . " اعتماد به نفس کاذب به خودت و دنیایی که قرار است چیز تازه ای رو کند و در آخر باز هم همان تجربه تکرار می شود. و باز هم مدتی سرخورده میشوی به غلط کردن می افتی و دوباره همان جمله توی مغرت وول میخورد که این بار . . .
روزهایم سرشار از شگفتی ست. حرف هایی که میشنوم. چیزهایی که میبینم. حسی که درک میکنم کاملن تازه اند و بوی وسایل نویی را میدهند که از کارتن درآورده باشی و بعد از مدتی کهنه میشوند. حرف ها و کارهای عجیب امروز ، فردا عادی میشود. آدم هایش هم همینطور. خیلی ساده تر و سریعتر از آنکه فکرش را کنم. اصلن همین بزرگ شدن پسرکم که شنیدن حرف های جدیدش هم هر روز دیگر عادی شده. ذوقش هر روز کمتر میشود ولی حس مادرانه عشق را کم نمیکند و این کاملن استثناست . . .
زندگی پر از بهانه است برای ادامه دادن . بهانه های کلیشه ای که از ازل بوده و تا ابد هم هست. ولی کاش دلخوشی ها هم همیشه کوچک می ماندند تا ادامه دادن، لذت بخش تر میشد.
پ.ن : انسان سه راه دارد :
راه اول از اندیشه میگذرد ، این والاترین راه است.
راه دوم از تقلید میگذرد ، این آسانترین راه است.
راه سوم از تجربه میگذرد ، این تلخ ترین راه است.
"کنفوسیوس "
حتی تکرار هم تکرار است
تمام
خانم ما تازه پیداتون کردیم!
قربون قلم روونتون.
لینک شدین با افتخار
ممنون که یافتی و خوندی ماندانا جان. ما هم میلینکیم شما را با سربلندی.