اجبار

بعضی وقت ها حوصله نوشتن ندارم ولی خودم را مجبور میکنم به نوشتن. اصلن خوبی وبلاگ همین است. وسوسه به روز شدن می افتد به جان آدم. انگار یک بچه داری که چند روز است از نان و آبش گذشته و تو مسولی در قبالش. یک مسئولیت مجازی ! پس باید بنویسم حتی شده از حال و هوای معمولیه رو به بدم و هیچ توضیحی هم ندهم برایش.

یا مثلن بنویسم از اینکه دوستی با خواندن نوشته هایم هوس نوشتن کرده چقدر کیفور شدم و خودم را یک الهام دهنده بزرگ تصور کردم که می تواند با قلمش دنیا را به حرکت وا دارد . . .

یا حتی از شیرین زبانی های پسرکم که با گفتن هر کلمه غلط غلوطش دلم قنج میرود برایش . . .

و از دلتنگی هایی که همیشه هستند و فقط رنگ عوض میکنند و گاهی میشوند دغدغه روزها و شب هایم . . .

و خیلی چیزهای دیگر که وقتی بخواهی خودت را مجبور کنی به نوشتن تا همین اندازه بیشتر پیش نمی رود دیگر  .

ولی خب ! فردا روز دیگری ست حتمن . . .

همدانم آرزوست . . .

شهر مورد علاقه ام همدان است . از حدود 5 سالگی تا همین الان همیشه همدان را دوست داشتم و دارم. و اولین بار 5 سال پیش رفتم به این شهر و فهمیدم واقعن حسی بین من و همدان وجود دارد که شاید بعدها _ در زمان پیری شاید _ من را به این شهر بکشاند.

حکایت این عاشقی که از کودکی شروع شده برای خودم نامعلوم است و فقط یک احتمال وجود دارد. اولین دوست دوران کودکی ام ، پسری بود در همسایگی که اهل همدان بودند با آن لهجه فارسی کتابی شان همه را شیفته میکردند . تنها کودک همسن من در بین همسایه ها بود. هر روز غروب با برادر کوچکم و او مشغول بازی میشدیم که بیشتر هم پسرانه بودند .

نمیدانم آن وقت ها چه برداشتی از جغرافیا داشتم یا حتی میفهمیدم مرز چیست یا نه! فقط شهرهایی را که هرسال تابستان با ماشین پیکانمان از جنوب ایران تا شمال از بینشان عبور میکردیم میشناختم که البته تعدادشان کم نبود و همه در مرکز ایران قرار داشتند .

همدان جایی دور از دسترس بود که زیباییش بیشتر از شمال و مردمانش مهربانتر از هر انسانی بودند ! ! !

دوستی من و دوست همدانی ام هم ماجرایی بود برای خودش. آمادگی را با هم میرفتیم . در یک کلاس مینشستیم و موقع برگشت هم با هم به خانه مان برمیگشتیم. بچه ها مسخره مان میکردند در عالم کودکی. ما هم هر روز پشت درخت ها قایم میشدیم و بعد از رفتن آن ها دست در دست هم تا خانه میرفتیم .

جالب ترین قسمت این دوستی وقتی بود که 8 ساله شدیم و انگار یک شبه فهمیدیم بزرگ شدیم و از هم خجالت میکشیدیم. بین مان حتی سلام هم رد و بدل نمیشد. و دو سال بعدش هم آن ها از شهرمان رفتند به همدان و همه چیز تمام شد . . . جز حسی که بین من و این شهر به وجود آمد . . .

تا به امروز دوبار به همدان رفته ام و تمام مردمش برایم آشنا هستند انگار  ! ! !

رنگهای آبی

مطمئنن وقتی ماما داشته ناف مرا میبریده به رنگ آبی فکر میکرده. از کمرنگش گرفته تا سورمه ای فرقی ندارد. شاید به پارچه ای که شوهرش برایش خریده یا حتی یک روسری. بهرحال به رنگ آبی فکر میکرده و حتی شاید به زبان آورده و بعد ناف مرا بریده.

این را مطمئنم چون هر لباس، شال و مانتویی را که میخرم از خانواده رنگ آبی ست و بیشتر از همه سورمه ای. عاشق این رنگم. ولی هر دفعه که میروم خرید با خودم شرط میبندم اینبار رنگ جدیدی بگیرم و وقت برگشت به خانه یک لباس آبی در پلاستیک است و من انگار هیچ اختیاری در انتخابش نداشتم. تمام دورام مدرسه که فرم مان سورمه ای بود . این رنگ های صورتی و بنفش و .. در زمان ما اختراع نشده بود . بعد هم دانشگاه که باز هم سر تا پا سورمه ای پوش بودم.

حالا یک کمد دارم پر از رنگهای آبی. آبی و سفید. گیپور آبی . آبی و مشکی. آبی فیروزه ای. و فکر کنم باز هم به تعدادشان اضافه شود .

باید بسپارم مراسم ختمم را به جای مشکی ، سورمه ای وار برگزار کنند . بیشتر به شخصیتم نزدیک است.  

اجداد من

بچه که بودم یک آرزوی احمقانه داشتم . البته حالا میفهمم احمقانه ست . آن وقت ها فکر میکردم امکان پذیر است ولی جرات گفتنش را نداشتم. این آروزیم برمیگردد به پدربزرگ ها و مادربزرگ هایم که الان تنها مادربزرگ مادری ام در قید حیات است .

آرزویم این بود که پدربزگ مادری با مادربزرگ پدری ازدواج کنند و در خانه پدربزرگ پدری زندگی کنند . آن دو تای دیگر میخواستند با هم باشند یا نباشند فرقی نمیکرد. مهم آن دو نفر دیگر و آن خانه بود. حالا چرا ؟

پدربزرگ پدری ام آدمی بود دیکتاتور و عصبی . شخصیتی که در روستایشان زبانزد عام و خاص بود. البته کمی از ژن های آن مرحوم البته به صورت ضعیف شده اش به من هم رسیده . عاشق میوه های شیرین . کلن غذاهای گیاهی را ترجیح میداد به گوشت و مرغ .

و مادربزرگ پدری ام زنی بود مهربان ، دلسوز با حوصله و خوش خوراک . عاشق کباب و گوشت بود. سر سفره که مینشستیم _ چون زن و شوهر هر کدام در طرفی از سفره مینشستند _ نوه ها تا جایی که میشد سعی میکردند دور از پدربزرگ باشند و نزدیک به مادربزرگ.

و خانه شان ! در یکی از روستاهای شمال کشور و شاید یکی از زیباترین خانه ها. پدربزرگ سالها بود که از نگهداری ماکیان و چهارپایان امتناع میکرد . حیاط خانه یکدست چمنزار با راهی باریک که از دروازه ورودی حیاط تا دم پله های خانه ادامه داشت. و پشت خانه باغی پر از درخت میوه و سبزیکاری شده . خانه دو طبقه بود و چوبی. از همان ها که فقط در تلویزیون میشود دید که دور تا دور طبقه بالا از این چوب های ضرب در شکل دارد . عاشقش بودیم به معنای واقعی و تنها زمانی میتوانستیم در آن جولان دهیم و بازی کنیم که پدربزرگ رفته بود قهوه خانه و یا پدرمان هم انجا بود.

و اما پدربزرگ مادری ام ! عاشقش بودم. و این حس دو طرفه بود. این را مطمئنم. با اینکه همیشه سعی میکرد هوای نوه ها ی پسری اش که یکی یکدانه بود را داشته باشد ولی میدانستم آنقدر که من را دوست دارد هیچ نوه ی دیگرش را اینطور دوست ندارد. آنقدر خوب و عاقل و با شخصیت بود که تمام روستا قبولش داشتند . همیشه شب ها برایمان قصه میگفت و امروز من یکی از آن قصه ها را هر شب برای پسرکم تعریف میکنم .

ولی مادربزرگ مادری ! شاید بهتر بود در یکی از کاخ های سلطنتی اروپا متولد میشد تا در آن روستا. دختر یکی و یکدانه پدرش بود که با پدربزرگم ازدواج کرده بود. فکر نمیکنم حتی یک روز خوش را با هم تجربه کرده باشند. وسواسی در حد دیوانه کننده دارد. به طوریکه پایش را توی باغ و مزرعه نمی گذارد و اگر هم مجبور شود برود باید بعدش سر تا پا و تمام لباسهایش را بشوید. تنها جنبه خوبش دست و دلبازی و پولهایی ست که همیشه به نوه ها میدهد و  البته غذاهای سرخ کرده اش که بخاطر زیاد سرخ شدن در روغن فراوان خیلی خوشمزه میشود .

خانه شان کوچک بود و با وجود مرغ و خروس و اردک های زیادی که داشتند ولی جایی برای بازی نمیگذاشت. باغ شان هم دور از خانه بود.

و من همیشه توی دلم این آرزو را داشتم که روزی با مادربزرگ پدری و پدربزرگ مادری در خانه بزرگ زیبای پدربزرگ پدری زندگی کنم حتی شده آن یکماهی را که برای تعطیلات پیششان بودیم ولی همیشه فقط یک آرزو ماند . . .


پ.ن: البته مادربزرگ مادری هنوز زنده ست و دارای همان خصوصیات و من به اشتباه از افعال گذشته برایشان استفاده کردم که اصلاح میشود.

ناقص الخلقه

سالها پیش دوستی میگفت وبلاگ نویسی مثل مخدر است. معتادش میشوی. البته ان موقع ها هنوز این شبکه های اجتماعی مثل امروز همه گیر نشده بود . همین وبلاگ ها آخر ارتباط بود برای خودش. میشد از هر چیزی نوشت. آنقدرها محتوا مهم نبود . اما حالا . . .

طرف میپرسه یه وبلاگ توپ پیدا کردم و وقتی بهش سر میزنی کلی حرف های خودمونی و قشنگ میخونی. با کلی جزئیات جالب و جذاب. یک دید تازه. کیفور میشوی. حسودی میکنی حتی . بعد هی زور میزنی چیزی مثل او بنویسی و خب نمیشود . همه نمیتوانند جذاب بنویسند.

نوشتن هنر است و برای خلق یک هنر باید رها باشی. ذهنت را از هر چه باید و نباید خالی کنی. و غیر این باشد همیشه یه جای کار ناقص میشود. یک پایش میلنگد مثلن.

الان حس میکنم کلی بچه ی ناقص الخلقه دارم که روی دستم مانده اند. منتظرم شفا پیدا کنند.