یک متن لذت بخش

حتمن برایتان پیش آمده یعنی حتی اپسیلنی هم فکر نمیکنم برای کسی پیش نیامده باشد ! اینکه یک شعر یا جمله ای از کسی را بخوانی که حرف دل خفه کرده ی خودت باشد که لابه لای رگ و پی ذهنت جاسازی اش کرده بودی و بعد که میخوانی اش انگار جان میگیری و خون راحت تر توی ذهن و قلبت جریان پیدا میکند.

بعضی متن ها (حالا هر چی میخواهد باشد ) بدجور با آدم بازی میکند . حتی بعضی پست های وبلاگ ها. حالم بهم میخورد از خودم که چرا من نتوانستم اینقدر خوب از موضوعی که توی ذهنم بوده حرف بزنم و حالا یکی همینقدر قشنگ و راحت گفته و تمام.

گاهی وقت ها زیر سر نداشتن اعتماد به نفس است. فکر میکنم مسئله ی خیلی بی اهمیت و حتی چیپی ست. گاهی وقت ها زیر سر خودسانسوری های دیوانه وار شخصیتی ام. گاهی وقتا زیر سر غرور ابله هانه ام و گاهی هم حس نوشتن و چطور نوشتنش نیست .

خلاقیت آدم ها گاهی رشک برانگیز است. همراه با یک لذت وصف نشدنی از خواندن آن متن و یا حتی دیدن یک اثر بصری ، حسادت میکنم به خالقش.

بهترین کار در این مواقع شریک شدن لذت خوانش آن متن با دوستان است. دیدن احساسات آن ها و داشتن همان حس لذت و حسادت مشترک با یکی دیگر، آرامش بخش است. 

حالا هم کلی از آن متن ها ، توی سرم وول میخورد که اینجا بنویسمشان ولی اصلن نمیتوانم با خودم کنار بیایم که کدامشان بهتر بوده و کدامشان کمتر و البته همان ممیزی درونم هم کم مقصر نیست !


پ.ن: لطفن از آن شعر ها و جمله های لذت بخش و حسادت برانگیز را ، به سلیقه خودتان کامنت بگذارید !


نظرات 13 + ارسال نظر
حسن اکبرنژاد دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:27 ب.ظ http://www.hakbarnejad.blogfa.com

اینقدر زیاد هست از این نوشته ها. من یکی از کتاب هایی که دم ِ دستم هست رو باز می کنم. برگه‌ای که بین صفحات کتاب هست در میارم. روش این نوشته؛ چی باعث میشه آدمی که نومید ِ نومید است بخواهد چند دقیقه‌ی دیگر به زندگی‌اش اضافه کند؟ حالا این خصوصیت ِ خوبی است یا نه؟ من که در این مورد نظری ندارم. "مرد ِ سوم"، گراهام گرین.

لذت همراه با حسادت؟ من که در این مورد نظری ندارم!

ممنونم. ولی گاهی میشود از چیزی لذت برد ولی از اینکه خودت خالق آن زیبایی و خلاقیت نبودی حسادت کرد . . .

ماریا(مریم ) دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 ب.ظ http://mariya1391.blogfa.com

پگاه یعنی صبح زود و سپیده دم
وقتی مثل من عاشق صبح و پگاه باشی یعنی همیشه به طلوعی دوباره ایمان داری حتی اگر این طلوع تکراری باشه و هر صبح بی تفاوت از کنارش رد شده باشیم.

این طلوع ذهن و دل تو هم همیشه برایم ستودنی ست.

ممنونم مریم عزیزم. قطعن نگاه تو ستودنی تر است.

نیلوفر سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:49 ق.ظ http://wlootoos.blogfa.com/

آرزوهاتو یه جا یادداشت کن و دونه دونه از خدا بخواه
خدا یادش نمیره
اما تو یادت میره ، این چیزایی که الان داری
آرزوهای دیروزت بوده!

یا این جمله از حسین پناهی:
میدونی بهشت کجاست؟
یه فضای چند وجب در چند وجب
بین بازوهای کسی
که دوستش داری

ممنونم نیلوفر عزیز. هر دو متن زیبا بود و جمله دوم رو واقعن دوست داشتم.

مامان الی سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:57 ق.ظ http://sewin.persianblog.ir/

اورین پگاه جون باهات موافقم.البته تو خیلی خوب با قلم خویت این حسو توصیف کردی .جمله زیاده ولی من خیلی با این جمله مواجه میشم :
متاسفانه تو فرهنگ ما .......
نیش عقرب نه از بهر کین است
اقتضای طبیعتش این است

لطف داری الی جونم. ممنون .

مامی مریم چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:32 ق.ظ http://waiting4honey.persianblog.ir/

تشکری از خاتمی به مناسبت تولدش
(به قلم ابراهیم نبوی)

آقای خاتمی! تولدت مبارک، تولدت به این سرزمین مبارک که خاکش لیاقت تو را دارد. بخاطر همه چیزها، بخاطر همه آن روزهایی که صبح از خانه بیرون می آمدیم و می خواستیم زودتر به روزنامه برسیم و حرفی تازه بنویسیم. بخاطر همه آن مردم فقیری که فکر می کردند که تو فقط برای بچه پولدارها آمده ای و در هشت سال ریاست جمهوری ات رنج تحقیر و گرانی و فشار اقتصادی را ن
چشیدند. بخاطر همه ایرانیانی که وقتی در سازمان ملل متحد ح
رف می زدی به وجود تو افتخار می کردند و احساس می کردند آبروی کشورمان هستی. بخاطر همه آنها که وقتی آمدی امید در دل شان جوانه زد و فهمیدند هنوز می توانند بنویسند و کار کنند. بخاطر همه کتابهای خوبی که در خیابان خریدیم، بخاطر همه نمایش های خوبی که روی صحنه دیدیم، بخاطر همه کارگردانهایی که فیلم ساختند و دغدغه زندان رفتن نداشتند. بخاطر دکه های روزنامه که ساعت ده صبح عطر کاغذ تازه چاپ دهها روزنامه در اطرافشان پیچیده بود و جمعیت ایستاده بود تا روزنامه های تازه و پر از خبر و مقاله را بخواند. بخاطر مردمی که هر روز خبر دزدی و اختلاس نمی شنیدند، بخاطر همه پسرها و دخترهایی که دست همدیگر را می گرفتند و نگران نبودند اراذل و اوباش به آنها بی احترامی کنند. بخاطر مردی که وقتی به قدرت رسید زندگی ساده ای داشت و وقتی از قدرت رفت چیزی به ثروتش اضافه نشد. بخاطر همه نامه هایی که دفترت نوشت و پیگیر وضع زندانیان سیاسی شد. بخاطر کنسرت گروه پژواک که با شرکت سه هزار نفر برگزار شد و صدای موسیقی خوب را در تالار شنیدیم. بخاطر دانشگاههایی که بچه هایش پر از شوق و امید و دانایی شدند. بخاطر عباس امیرانتظام که وقتی مصاحبه اش در تیراژ 360 هزار نسخه منتشر شده بود و متن چاپ شده را نشانش دادم باورش نمی شد. بخاطر همه کارهای بدی که نکردی و هر سیاستمداری که آمد کرد. بخاطر همه دروغ هایی که نگفتی. بخاطر هوشنگ گلشیری که بعد از سالها نومیدی به اصلاحات امیدوار بود و همراه فرزانه و پسر و دخترش در هر مراسمی شرکت می کرد. بخاطر بهترین آدمهای شریف که در کنار تو اعتماد را در جامعه ایجاد کردند. بخاطر همه آنهایی که به کشورشان برگشتند، بخاطر همه آنهایی که از کشورشان آواره نشدند. بخاطر شبی که در زندان بودم و چنان بازجو رفتار کرده بود که فکر می کردم کودتا شده و شب وقتی که یواشکی صدای سخنرانی ات را در سازمان ملل شنیدم از خوشحالی اشک ریختم، از خوشحالی اینکه زنده ای، هستی و خوشحالم که امروز روز تولد توست. روز تولد آدمی که شریف است و قدرت را جز برای مردمش نمی خواهد. آقای خاتمی! بخاطر همه تشکری از خاتمی به مناسبت تولدش
(به قلم ابراهیم نبوی)

مامی مریم چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:33 ق.ظ http://waiting4honey.persianblog.ir/

منم اینو دوس داشتم چیکار کنم خو

اینم خوبه مریم جون. ممنونم.

هومن چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:40 ب.ظ

راز تمام خوش آیندهای آدمی همین است.شعر نوشته یا شخصیت داستان و فیلم به دل و ذهنمان رسوخ می کنند چون تمام یا بخشی از خودمان را در آنها می بینیم و باآنها همذات پنداری می کنیم .شکل دیگرش هم اینست که حرفی شعری و مطلبی درست در مقطعی خاص که ما به آن نیاز داریم به دستمان می رسد چه بسا همان جمله ی انفجاری در شرایطی دیگر حتی رغبت به آخر رساندنش را هم در ما به وجود نیاورد.
این مدل خوشایندها درونشان نوعی هماهنگی معنوی و زمانی و مکانی دارند.توی فرهنگ عامه عبارت نزدیکش این می شود که شاهد از غیب می رسد.
بازهم هست مثلا شعری از شاملو و فروغ و هنرمند دیگری می خوانیم انگار حرف بیرون جهیده ی خودمان است چون تجربه اش کرده ایم حسش کرده ایم و با آن زیسته ایم ...
جملات خوب از آن دست که می خواهی فراوان است کدام را بگویم که دیگری نرنجد

نیلوفر پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:22 ب.ظ http://wlootoos.blogfa.com/

اینم قشنگه امروز خووندمش

بچه تر از حالا که بودم
بهم میگفتن خدا نه میخوره...
نه میپوشه...
نه مسکن و منزل داره...
کمی که بزرگ شدم دیدم اتفاقا خدا
هم میخوره
هم میپوشه
همم منزل داره
غم بنده هاشو میخوره
گناهاشونو میپوشه
تو دل های شکسته ای مثل دل منم منزل داره

پریسا جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:53 ب.ظ

سلام.

این داستان رو تو یکی از پیج ها خوندم خوشم اومد،و خیلی روم تاثیر داشته وهمیشه گوشه ذهن وقلبمو قلقلک میده.امیدوارم خ.شت بیاد

................................................................................................................................

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها افراد زیادی اونجا نبودن 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد البته من با اینکه بهش نزدیک بود

م ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش به محض اینکه برگشت من رو شناخت یه ذره رنگ و روش پرید اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت داداش او جریان یه دروغ بود یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم پیر مرده در جوابش گفت ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم گفت داداشمی پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم این و گفت و رفت

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم

مریم شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:10 ب.ظ

وقتی میتونی آرامش کسی باشی،اشکالی نداره خودتومغرورترین آدم دنیاکه بدونی هیج....
بایدبه خودت افتخارهم بکنی.

فریدون دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:26 ب.ظ http://www.espersosharji.blogfa.com

من یه بیت شعر هست که چند سال پیش خوندم و فکر میکنم شاید از محمد علی بهمنی باشه. البت شاید. القصه! این بیت شده تیکه کلام ما. وقت و بی وقت وگاه و بیگاه میخونم. از بس که به همه اون شرایط میاد. و اما اون بیت شعر:
پالان زبر و سقف سیاه طویله را/ تنها خران به عربده انکار میکنند

هومن دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:21 ب.ظ

خُنُک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الاِ هوس قمار آخر...

بهنام دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:04 ب.ظ http://gahgah.blogsky.com/

هراس من از مرگ نیست
هراس من از بیهوده زیستن است
*بهمن فرمان آرا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد