اجداد من

بچه که بودم یک آرزوی احمقانه داشتم . البته حالا میفهمم احمقانه ست . آن وقت ها فکر میکردم امکان پذیر است ولی جرات گفتنش را نداشتم. این آروزیم برمیگردد به پدربزرگ ها و مادربزرگ هایم که الان تنها مادربزرگ مادری ام در قید حیات است .

آرزویم این بود که پدربزگ مادری با مادربزرگ پدری ازدواج کنند و در خانه پدربزرگ پدری زندگی کنند . آن دو تای دیگر میخواستند با هم باشند یا نباشند فرقی نمیکرد. مهم آن دو نفر دیگر و آن خانه بود. حالا چرا ؟

پدربزرگ پدری ام آدمی بود دیکتاتور و عصبی . شخصیتی که در روستایشان زبانزد عام و خاص بود. البته کمی از ژن های آن مرحوم البته به صورت ضعیف شده اش به من هم رسیده . عاشق میوه های شیرین . کلن غذاهای گیاهی را ترجیح میداد به گوشت و مرغ .

و مادربزرگ پدری ام زنی بود مهربان ، دلسوز با حوصله و خوش خوراک . عاشق کباب و گوشت بود. سر سفره که مینشستیم _ چون زن و شوهر هر کدام در طرفی از سفره مینشستند _ نوه ها تا جایی که میشد سعی میکردند دور از پدربزرگ باشند و نزدیک به مادربزرگ.

و خانه شان ! در یکی از روستاهای شمال کشور و شاید یکی از زیباترین خانه ها. پدربزرگ سالها بود که از نگهداری ماکیان و چهارپایان امتناع میکرد . حیاط خانه یکدست چمنزار با راهی باریک که از دروازه ورودی حیاط تا دم پله های خانه ادامه داشت. و پشت خانه باغی پر از درخت میوه و سبزیکاری شده . خانه دو طبقه بود و چوبی. از همان ها که فقط در تلویزیون میشود دید که دور تا دور طبقه بالا از این چوب های ضرب در شکل دارد . عاشقش بودیم به معنای واقعی و تنها زمانی میتوانستیم در آن جولان دهیم و بازی کنیم که پدربزرگ رفته بود قهوه خانه و یا پدرمان هم انجا بود.

و اما پدربزرگ مادری ام ! عاشقش بودم. و این حس دو طرفه بود. این را مطمئنم. با اینکه همیشه سعی میکرد هوای نوه ها ی پسری اش که یکی یکدانه بود را داشته باشد ولی میدانستم آنقدر که من را دوست دارد هیچ نوه ی دیگرش را اینطور دوست ندارد. آنقدر خوب و عاقل و با شخصیت بود که تمام روستا قبولش داشتند . همیشه شب ها برایمان قصه میگفت و امروز من یکی از آن قصه ها را هر شب برای پسرکم تعریف میکنم .

ولی مادربزرگ مادری ! شاید بهتر بود در یکی از کاخ های سلطنتی اروپا متولد میشد تا در آن روستا. دختر یکی و یکدانه پدرش بود که با پدربزرگم ازدواج کرده بود. فکر نمیکنم حتی یک روز خوش را با هم تجربه کرده باشند. وسواسی در حد دیوانه کننده دارد. به طوریکه پایش را توی باغ و مزرعه نمی گذارد و اگر هم مجبور شود برود باید بعدش سر تا پا و تمام لباسهایش را بشوید. تنها جنبه خوبش دست و دلبازی و پولهایی ست که همیشه به نوه ها میدهد و  البته غذاهای سرخ کرده اش که بخاطر زیاد سرخ شدن در روغن فراوان خیلی خوشمزه میشود .

خانه شان کوچک بود و با وجود مرغ و خروس و اردک های زیادی که داشتند ولی جایی برای بازی نمیگذاشت. باغ شان هم دور از خانه بود.

و من همیشه توی دلم این آرزو را داشتم که روزی با مادربزرگ پدری و پدربزرگ مادری در خانه بزرگ زیبای پدربزرگ پدری زندگی کنم حتی شده آن یکماهی را که برای تعطیلات پیششان بودیم ولی همیشه فقط یک آرزو ماند . . .


پ.ن: البته مادربزرگ مادری هنوز زنده ست و دارای همان خصوصیات و من به اشتباه از افعال گذشته برایشان استفاده کردم که اصلاح میشود.

نظرات 5 + ارسال نظر
مامی مریم دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:44 ب.ظ http://waiting4honey.persianblog.ir/

سلام پگاه عزیزم
خوشحالم از اینکه تصمیم گرفتی بنویسی
حالا که شروع کردی یه نکته خیلی مهم رو مد نظر داشته باش
برای خودت بنویس برای دلت نه برای خواننده برات مهم نباشه که کسی بخوندت یا نخونه
ببخشید اینو میگم برات مهم نباشه که خواننده کامنت بذاره یا نذاره دیدی بعضیا میان کامنت گدایی میکنن آدم حسابی برای احساسش نظر دیگری رو گدایی نمیکنه اینجوری هم احساست رشد میکنه هم قلمت خودتم بزرگ میشی با اینا
سپهر عزیزمو ببوس
امیدوارم خیلی خوب پیش بری

ممنون مریم عزیز. امیدوارم بتونم ادامه بدم.

صدف دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:20 ب.ظ http://821.blogfa.com

ترکیدم از خنده مخصوصا درباره ی ننه

فدای تو. حالا نری بهش بگی . میگه منو ببرین تو کاخ ورسای زندگی کنم هاااااااااااااااا . . .

نسیم یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:49 ب.ظ

از ننه کم گفتی.از ناراضی بودنهای همیشگیش.
ایشالا در بهشت به آرزوت میرسی.

از ننه هر چی بگم بازم کمه و اون بازم ناراضیه ولی در مورد بهشت و رسیدن به آرزوم مطمئن نیستم نسیم . . .

[ بدون نام ] شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:33 ب.ظ

با سلام .
جالب بود و شیرین و بیشترش مشترک . ( اخلاق پدر بزرگها و مادر بزرگها و توصیف فضای زندگی در شمال )

ممنون .

مانـالی یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:59 ق.ظ http://daarchin.blogsky.com/

وای خدا!
چقدر خندیدم!
چقدر آرزوت بامزه و جالب بود.
ممنون به خاطر به اشتراک گذاشتنش

لبت خندون باشه همیشه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد