40 ساله

در همین چند پست گذشته دوبار از این حرف زدم که حرف های زیادی دارم و کامنتی که نوشته حرف تازه بزنم . تکراری نباشم. ولی چگونه؟؟؟ وقتی همه چیز هر روز تکرار می شود چطور از تکرار نگویم؟

اینقدر مشغول روزمره گی ها شده ایم که حدی ندارد. دوستان میپرسند : فلان فیلم را دیده ای؟ جدید است ! میگویم : فیلم؟ شاید جدیدترین انیمیشن ها را دیده باشم و یا حتی قدیمی ترین کارتون ها را ! ولی فیلم خیلی کم . و این مسئله شامل کتاب هم میشود. شخصیت های می می نی و شیمو شده است تمام زندگی این روزها .

_ پسرم ببین شیمو غذاش رو میخوره ! ببین می می نی میره تو تختش میخوابه ! و . . .

یکی دیگر پرسید: چرا وبلاگ راه انداختی ؟ گفتم : برای نوشتن. گفت : از چه ؟ گفتم: از خودم . گفت : یعنی فکر میکنی اینقدر حرف از خودت داری که دیگران را جذب کند و بخوانندت ؟ جوابش را ندادم. یعنی نتوانستم بدم . واقعن حرف های من چه کششی دارد برای دیگران وقتی مثل خودشان هستم؟

از همین اول راه از نا امیدی حرف میزنم دوباره . نا امیدی زودرس بخشی از شخصیت من است. فکر میکنم نمی توانم. میروم در خلسه و شاید زمان زیادی بخواهد تا به خود بیایم. دوباره دلتنگ شوم . شروع کنم و دوباره . . .

تکرار  . . . همه اش تکرار و اینگونه زندگی تمام می شود . بی آنکه حتی کسی مرا به یاد بیاورد.

ولی نه ! من تا 40 سالگی ام وقت دارم که تغییر کنم. به 40 سالگی ایمان دارم . انگار نقطه عطفی خواهد بود در زندگی ام. و آه از روزی که 40 ساله شوم و باز هم تکرار با من باشد ! ! !


نظرات 2 + ارسال نظر
منیژه دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:24 ق.ظ

وقتی داشتم دیپلم میگرفتم و حول و هراس کنکور رو داشتم فکر میکردم 2سال دیگه که این بحران رو پشت سر گذاشته ام و شده ام 20 ساله بهتر میتونم فکر کنم و تصمیم بگیرم و گوشه ای از ذهنم آرام شده ... وقتی 20 ساله شدم دغدغه های ذهنی ام از 2 سال قبل بیشتر شده بود و یادم نمی آمد از آرامش کدوم قسمت ذهنم حرف زده بودم و گفتم هنوز جوونم و با کلی آرزو ،دنیا مال منه حالا تا 30 سالگی کلی وقت دارم ... الان مدتیه که 30 سالگی رو پشت سر گذاشته ام دنیا رو نتونستم فتح کنم به جای خاصی هم نرسیدم از آرامش هم چندان خبری نیست ... نه اینکه ناشکر باشم اما الان جایی هستم که هرگز توی ذهنم تصورش نمی کردم ،چیزایی دارم که به داشتنشون فکر نمیکردم اما الان یه تفاوت خیلی اساسی تر با دوره های قبلی زندگیم دارم و اونم اینه که از داشتن چیزایی که هرگز فکرشو نمیکردم و برنامه ای براش نداشتم خوشحالم و داشتنشون خوشحالم میکنه و همین کافیه حتی اگه دنیا مال من نشد و یا چیزی که میخواستم نشدم .... واسه همین به 40 سالگیم فکر نمیکنم و فعلا فقط دارم با دخترم بچگی میکنم و دوره های قبلی زندگیم رو باهاش از اول زندگی میکنم ...

درست میگی منیژه جان. من هم تجربه ای شبیه به تو رو دارم از سر میگذرونم اما بعضی چیزا فرای این تجربه ها و لذت های شیرین کنونی هست که همیشه ذهنت رو قاقلک میده . همیشه یه جا پشت افکار امروزت نشسته و بهت چشمک میزنه و تو به خودت میگی میرسم بهت . . . ! نمیدونم کی ولی میرسم. و همین حرف امیدوارت میکنه به ادامه راه.

مامان شایان چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:36 ب.ظ http://shayan88.blogfa.com/

من خودم خیلی مواظبم که تو ورطه تکرار نیفتم....چون روز دیگه ای که شروع میشه به نظر من اینقدر نعمت بزرگیه که دیگه روز قبل نیست و بالطبع تکرای هم نیست
همیشه میگم شاید فردا روزی باشد و ما نباشیم
این ذهنیتم کمی حس تکراری بودن زندگی و ازم میگیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد