"آوا"ی زندگی

سلام

روزهای پرتنشی را گذراندیم. روزهایی که آرامش گم شده بود در هیاهوی اتفاقاتش. شاید عجیب هم بود اما گذراندیم. شاید برای من ساده تر بود از نگاه تو . . .

رفتن و آمدن آدم ها برایم ساده شده ست. همانقدر که ناراحتی ام عظیم نیست ، خوشحالی ام هم. و این می دانم سخت است برای دیگرانی چون تو. فاصله ها و دور بودن از آدم های دوست داشتنی زندگی ام آنقدرها آزارم نمیداده هیچوقت و حالا هم.

سفر هم برایم دردآور نبوده هیچوقت. گفتی من هیجان دارم برای سفرهایم و گفتم دیگر برای هیچ سفری هیجان نخواهم داشت. فقط دور شدنش را میخواهم و گم شدن در مکانی جدید که هیچ جا جدید نیست وقتی ذهنت و قلبت پر از یاد باشد و دهانت پر از آه !

و خوب میدانی این روزهایم سرشار از "آوا"یی خواستنی ست. آوایی روح بخش و جان افزا. آنقدر که هر چه بخواهد آرامشش را بر هم بزند دور میکنم از خودم. حتی اگر بر خلاف خواستم باشد این دور شدن ها.  یادم بینداز بعدها بگویمش آنقدر که من مدیونش هستم او هیچ دینی بر من نخواهد داشت! این همه که بودن او حتی در حد شنیدن ضربان قلبش و ضربه های بدنش بر بدنم آرامم میکند ، بعدها مادر بودنم برای آرامشش شاید کافی نباشد.

میدانم "آوا"یم همه چیز را بهتر خواهد کرد. تو هم میدانی !!!!

یکسال رنج

ذهن ، عاشق خاطره بازی ست. انگار میخواهد قدرتش را به رخ بکشد که چقدر توانایی ضبط تصاویر و آدم ها را دارد. فرقی هم نمیکند زمانش که اول صبح باشد یا نیمه های شب که از خواب بیدار میشوم یا حتی توی یک جشن تولد . . . کار میکند هر زمانی .حالا هر چه هم بگویم یادم نیار این ها را. بیا برویم سراغ داشته هایم. اتفاق های خوبم ، خانواده ام، دوستانم ولی انگار نه انگار. عنان قدرت در دستش است لامصب و خاطره ها را می تازاند بر جانم.

همه چیز روی یکسال پیش تنظیم شده. نیمه های شب که بیدار شوم و تنها ثانیه ای طول بکشد این بیداری ، تصویر بیابان ست و صدای جیغ های خودم و دنبالش هزار ای کاش احتمالی که توی ذهنم وول میخورد و حسرت می آورد و دنبالش بی خوابی های چند ساعته و سکوت شب که فرصت میدهد برای تاختن خاطرات لجام گسیخته . . .

نزدیکترین خاطراتش در همین روزها بوده. یکسال پیش . . . نگاه آخر . . . حرف آخر . . . شیطنت های آخر . . . و تنی که آرام افتاده بود و حتی صورتش را ندیدم که . . .

داغ است این ها و هیچ خاطره ای ، هیچ انسانی، هیچ اتفاقی نمیتواند مرهمش باشد. فقط درد یک رنج را تسکین میدهند کمی و بعد دوباره . . . داغ تازه میشود بی هیچ تلاشی. ذهن قوی ست و خاطرات قاتل روح و جانند ولی میگذرند.

میگذرد امسال و سال های دیگر هم و ذهن هر چقدر ادعا داشته باشد حریف زمان نمیشود که گذشتش همه چیز را کمرنگ میکند و ذهن محکوم به فراموشی ست.

در میان این کارزار بی رحم ذهن و خاطرات ، حضور دوستان و همراهانم در زندگی کاتالیزور این فرآیند فرسایشی فراموشی و گذراندن بوده اند تا کنون و خواهند بود. داشتنشان برایم نعمت بزرگی ست که مفتخرانه بهشان می بالم و سپاسگزار همراهی و حمایت بی دریغ شان هستم.


پ.ن1: 18 شهریور هر سال ، یادآور حسرت بارترین اتفاق زندگی ام است که بی اغراق رنجی ست که تمام عمر خواهم کشید .

پ.ن2: میگویند "رنج" با "درد" فرق دارد . . . راست می گویند.

دیالوگ خاص آدم های خاص من

برای من اینجوری ست. دوستانم که یا هنوز نزدیکیم به هم یا زمانی نزدیک بوده ایم یک دیالوگ دارند برای خودشان که در ذهنم حک میشود. نه اینکه خیال کنید تکیه کلامشان هست ها نه !! دیالوگی که شاید خودشان هم یادشان نباشد ولی همان لحظه که گفته میشود میرود در فایل مخصوصشان و به عنوان دیالوگ خاص آن شخص ثبت میشود. حتی حالت گفتن آن حرف هم ثبت میشود.

اصلن این قضیه تازه نیست ها ... از بچه گی ام همینطور بوده. آن وقت ها که آدم های دوست داشتنی زندگی ام معلم هایم بوده اند. از خیلی هاشان همچین دیالوگ هایی دارم که با ثبت اتفاق همان موقع است.

خیلی وقت ها ، واقعن خیلی وقت ها اسم آن آدم ها که یادم می آید یا میبینمشان دیالوگشان می آید در ذهنم و دوست دارم بپرسم:"یادت می آید یک وقتی یک جایی همچین حرفی زدی بهم ؟؟!! " و چقدر خوب است اگر بگوید : "معلومه یادمه. فکر کردم تو یادت رفته " و بهتر است بعدش بگوید : " یادته خودتم اینو گفتی یه جایی و یه وقتی . " و من یادم نباشد و بعد هی برایم خاطره بریزد بیرون که یادم بیاید و من هی کیف کنم که چقدر یادش است از من و بعد یادمان بیاید که چقدر دوست بودیم زمانی و چقدر خاطره داریم و چقدر دور شدیم ... بعد تصمیم بگیریم باز نزدیک شویم. دیالوگ های جدید بسازیم برای هم. خاطره های جدید... بعد دوباره دور شویم ... دوباره یادمان بیاید ... دوباره نزدیک شویم ...

این دوباره ها دور باطل نمی شوند هیچوقت. این دوباره ها شوق اند ... ذوق اند ... زندگی اند ...


پ.ن1.: بیایید بپرسید دیالوگ های خودتان را . ولی دیالوگ میگویم در برابر دیالوگ !!!

پ.ن.2:عواقب بعدهایش و دوباره ها پای خودتان . . . می ارزد ولی !

معجزه ی تنبلی

تنبل که میشوم در نوشتن یعنی اوضاع یا زیادی آرام است یا اگر اتفاقی هم هست قابل نوشتن نیست. و در حال حاضر شاید مخلوطی از هر دو باشد که نمینویسم و به روز نمیشوم.

تنها اتفاق مهم قابل نوشتن این روزها این است که "امیدواری" کلمه اکثر مردم اطرافم شده. میگویند امیدواریم درست شود با تغییر و خب وقتی آدم ها می رسند به این کلمه یعنی راهی برایشان نمانده و باید فقط نظاره گر باشند و امیدوار! خیلی هامان هم به معجزه معتقدیم . همیشه بودیم و شاید اینبار معجزه ای رخ دهد. خدا را چه دیدیم !

خلاصه همین دیگر .


پ.ن : تنبلی خوب است گاهی اوقات مثل امیدواری و معجزه . . .

یک درد ساده

گاهی بعضی چیزهای بی اهمیت همه فکر و جسمت را اشغال میکنند و فلج میشوی. اولش میگویی تموم میشه و بعد هی تکرار میشود و یک روز نگاه میکنی که برای خلاصی از دستش چه کارها که نکرده ای. حتی کارهایی که در حالت عادی مسخره و احمقانه به نظر می آید.

حالا شده حکایت دست و پنجه نرم کردن من با یک حساسیت پوستی مسخره که اولش خیلی ساده شروع شد و حالا شده جزیی از برنامه روتین هفتگی. روزهای اول اهمیت ندادم . بعد دیدم جدی شده و به چشم دشمن نگاهش کردم و حالا که حدود یکماه میگذرد دارم کم کم عادت میکنم و رفیق میشویم با هم. و خب جواب هم داده. مهربان تر شده. در هر دوره زودتر ول میکند و می رود.

چه کارها که نکرده ام برای خلاصی از دستش. به تمام روش های سنتی و غیر سنتی نه نگفتم. هر روز از طرف دوستان روش های جدید پیشنهاد میشد. در روزهای اخیر دیگر پیشنهادها تکراری بود. دوستی زنگ زده بود و میگفت: " عزیزم فلان گیاه رو با شیر تازه گاو قاطی کن و بزن به پوستت ." برایش توضیح دادم که آن کار را با همان گیاه ولی مخلوط با نوعی عرق انجام داده ام و جوابی نگرفته ام. و جواب شنیدنی بود که نه دیگه . الا و بلا باید شیر تازه گاو باشه تا ردخورد نداشته باشه. و ادامه بحث بی فایده بود چون کم کم میرسید به اینکه باید مثلن با دست راست شیر را بریزم یا چه میدانم فلان ورد را بخوانم و فوت کنم !!!

درد چه کارها که با انسان نمیکند. برای رهایی از درد ، حاضری بنده ی هر چیزی بشوی. حالا میخواهد یک حساسیت پوستی ساده باشد یا یک درد روحی عمیق. در هر حال باید خلاص شد و برای خلاصی به هر کسی و چیزی چنگ می اندازی و خب این ضرب المثل هم انگیزه میدهد برای اینکار که میگوید " سنگ مفت و گنجشک مفت " و دیگر فکر این را نمیکنی که شاید آن سنگ که برداشته ای مثلن برای اینکار زیادی بزرگ است یا کوچک و حالا فرض که مناسب باشد و واقعن مفت ولی جان آن گنجشک بدبخت که مفت نیست مطمئنن و یک روزی که آن درد رهایت کرد ، وجدانت یخه ات را میگیرد که حالا اصلن کشتن آن گنجشک دردت را دوا کرده واقعن ؟؟!!!!

خلاصه که ما با دردمان رفیق شده ایم فعلن و کاری به کارش نداریم. هر از گاهی سرمیزند و من هم نه تحویلش میگیرم و نه بی محلی میکنم. یک روزی خسته میشود بهرحال و میگذارد و میرود . دردها هم تنوع طلبی حالیشان میشود دیگر. اینقدرها نفهم نیستند که !!!


پ.ن 1: همیشه دردی هست که انسان بهش مبتلا باشد. گاهی یکی یکی می آیند سراغ آدم و گاهی چند تا چند تا. اینکه مسبب چقدر از این دردها خودشان هستند بماند ولی انسان ها هم باید سرشان به چیزی گرم باشد خب . حالا یا ساختن درد باشد یا سر کردن و خلاصی از درد !

پ.ن 2 : پاراگراف یکی مانده به آخر این پست ، اشاره دارد به دردهایی که برای رهایی از آن ها انسان ها را دست مایه قرار میدهیم و بعدش دیگر یادمان میرود بپرسیم چه بلایی سرش آمد تا ما خلاص شویم از درد . . .

پ.ن 3 : نمیدانم ولی حس کردم باید پی نوشت 2 را حتمن برای توضیح آن پاراگراف ذکر کنم. به آن هایی که قبلش گرفته بودند مطلب را بر نخورد لطفن !