چندین سال پیش در مراسم ختم زنی جوان که مادر دو بچه بود شرکت کردم. دخترِ زن گوشه ای از مسجد نشسته بود و جز در مواقعی که کسی برای تسلیت جلو می آ مد و سرش را بلند میکرد و دهانش تکان میخورد، باقی مدت زل زده بود به نقطه ای مشخص روی فرش. زنی که کنارش بود و از شباهتش به مرحومه میشد فهمید خاله ی دختر است با دستش مدام شانه دختر را نوازش میکرد. زن بغل دستی ام آرام گفت:" بازم خدا رو شکر فک و فامیل خوبی داره که هواشونو دارن."
زن سن بالای کنارش جواب داد: "اینم مال همین روزا و ماه های اوله. کم کم اونا هم یادشون میره و این بچه می مونه و یه دنیا غصه روی شونه هاش که هر سال بیشتر میشه."
آن لحظه از نگاه منفی زن به اطرافیان دختر خوشم نیامد. گفتم خب حق دارند. بهرحال درگیر زندگی و دغدغه خاص خودشان هستند. بازمانده ها هم بعد از مدتی عادت می کنند به شرایط جدید.
سه سال پیش وقتی دورم شلوغ بود و بعدترش که اطرافیان حالم را می پرسیدند و بعضی صمیمی تر و مهربانتر شدند هم حواسم بود به آن حرف. اما امروز بهتر میفهممش.
در این سه سال خیلی چیزها دیدم ، شنیدم و حس کردم. تجربه هایی که خوب بودند و بد. شیرین ترین و مهمترینش آمدن دخترکی بود خواستنی . روزی کسی برایم نوشت :"خوشا به حال بچه ای که دست های مادرانه تو را برای همیشه در دستانش دارد ." با خواندنش تلخ خندیدم. "همیشه" بزرگترین دروغ کلمات است . هیچ "همیشه" ای وجود ندارد. دنیا این را به من حسابی ثابت کرده است و فکر کنم هر جایی که ببیند دارد یادم میرود یا خیال ورم داشته که فرق دارم با همه، دست به کار شود برای یادآوری اش.
این روزها بیشتر از تمام این سه سال درد و غم را روی شانه هام حس میکنم. خوب میدانم هم تنها دلیلش فراموشی آدم ها نیست که آمدن مهر ماه هم هست. که حسرت شوق خرید و آماده شدن برای مدرسه هم هست . که همه ی این ها هر سال دردناک تر می شود. که سال های بعد شانه هام قوی تر میشوند و درد سنگین تر.
سه سال گذشت . میگویند تا وقتیکه زمان اتفاقی را میدانی یعنی فراموشش نکرده ای و مگر میشود فراموش کرد؟
ساعت دو و سیزده دقیقه نیمه شب است. شاید برای خیلی ها تازه اول شب باشد و شروع زندگی شبانه ولی برای مادری مثل من که دوشب گذشته را نخوابیده و از صبح هم با دخترکی پر انرژی سر و کله زده فقط و فقط وقت خواب است و حالا من پایین تخت دخترک نشسته ام و روی پا تکانش میدهم تا برای سومین بار از اول شب بخوابانمش.
سرم را به دیوار تکیه میدهم و چشم هایم را میبندم. صدای خر و پفش بلند شده ولی قطعن برای گذاشتنش توی تخت زود است.از خستگی میتوام در همین حالت تا صبح بخوابم ولی تکان مداوم و ریتمیک پاها مانع از خوابیدنم میشود . این وقت شب در سکوت مطلق فکر و خیال آزادند که بروند و بیایند. که ذهن را بکشانند تا بهترین خاطرات و بدترینشان.
فکر میکنم در کجای خاطرات آدم های زندگی ام قرار دارم ؟ آدم
هایی که مدتهاست کنارشان هستم یا آدم هایی که در برهه ای از زمان کنارشان بودم .
سخت است درباره ی خودم قضاوت کنم. مثل همه بخشی خوب و بخشی بد برای من هم وجود
دارد که شاید خوب هایش بیشتر باشد و معمولی هایش بیشترتر ولی این مهم است که دوام
این خاطرات چقدر هستند. تاثیر و حضورم در یک خاطره حتی کوچک و کوتاه چقدر بوده که
مثلن بیست سال بعد جمله ای از یک کتاب و یا حتی کلمه ای در یک فیلم، کسی را یاد من
بیندازد و لبخند بنشاند روی لبش یا آهی از سر حسرت برای گذشته ای که گذشت بکشد و
من هر جای این دنیا باشم آن لبخند یا حسرت را حس کنم.
هر چقدر هم آدمِ گذشته ها و آینده نباشم ولی ذات پیری، کنکاش در
گذشته است و مطمینن داشتن چنین حس هایی زیباترش میکند و مشتاقانه در انتظارم که
تجربه اش کنم .
اگر آن روزها هوش و حواسی و جانی برای نوشتنش مانده بود برایم ،
حتمن ثبتش میکنم که آیندگان بدانند در هر حضور باید درست شلیک کنند به ذهن ها و
قلب ها.
گفتم : ملحفه های تخت رو عوض کردم. بنفش تند دلم رو میزد ، حالا آبی و سفید آرامشش بیشتره انگار.
گفت : خوبه که آرامشت با رنگ ملحفه ها به دست میاد.
گفتم : آره ولی یه روزی دوباره این آبی خسته م میکنه و دلم برای بنفش تند تنگ میشه. اون روز اون بنفش میشه آرامشم.
هیچی نگفت. ساکت شدم. روی ملحفه های آبی دراز کشیدم و عطر تازه گیشون رو حس کردم. تازه بودن خوب بود .
گفتم: کاش میشد آدم ها رو هم گاهی گذاشت توی کمد و بعد که دلتنگ شدیم بریم سراغشون. کاش همیشه پک های آماده ی آرامش توی کمد داشتیم.
گفت: از این کاش ها زیاده. چیزی نگفتم .
به چین و چروک های ملحفه خیره شدم. دستی کشیدم و گفتم : کم کم صاف میشید ...
بعد از یکسال خیلی حرف ها هست برای نوشتن ولی مثل تمام این یکسال فرصتی برای تمرکز و نایی برای نوشتن نیست. بک گراند لحظه لحظه ی زندگی آوایی ست که امانی نمی دهد برای تنهایی و فکر کردن. دقیقن در بین همین کلمات حضور مستقیم دارد و سوزن گیرکرده ،مامان می گوید و بی محلی مرا که می بیند لپش را روی لبانم می گذارد و طلب بوسه ای می کند. معشوق از این حسودتر ؟ از این دلبرتر؟ از این خواستنی تر ؟ مگر می شود دربست در اختیار او نبود ؟!می شود خواسته هایش را نادیده گرفت اصلن؟
امروزم با خواندن شعری دلچسب شروع و حالا با نوشتن یک پست وبلاگی بعد از یکسال تمام شد. خوشحالم بابت این تفاوت ...
پ.ن :
امسال بهار
فهمیدم با تقدیر نمی شود درافتاد
و با نگاه تو نمی شود درافتاد
و با آمدنت نمی شود درافتاد
این که در آغوش تو
خوابت را می بینم
یعنی مدام در سرنوشتم راه می روی؟
امسال بهار
فهمیدم وقتی کنار هم راه می رویم
بارانی از
شکوفه های شکوه
بر سرمان می بارد.
امسال بهار
برگ معجزه را
از این عشق تغزلی
نشانت می دهم
گل من!
و برگ برنده را
از نگاهت می دزدم.
امسال بهار
هزاره ی عشقم را با تو
جشن می گیرم
و برای بودنت
می میرم.
"عباس معروفی"