پایان باز

تا حالا از خودت پرسیدی آدم ها چطور وارد زندگی ات می شوند ؟ من هم نپرسیده بودم . یک دفعه میبینی آدمی کنارت دارد راه میرود. در خیالت زندگی میکند. نمی بینی اش ولی نفس هایش را هر روز و شب کنار گوشت حس میکنی . به ضربان قلبش که نبض گرفته روی پوستت وابسته شدی. بعد شاید بپرسی چطور وارد زندگی ات شد ؟ و هر بار هر کسی جوری آمده همینقدر نزدیک با تو همراه شده و قسمتی از عاطفه و محبتت را نصیب خودش کرده و عشق را به پایت ریخته. دلیل نمی خواهد وقتی افتادی وسطش و داری به حجم بزرگ دوست داشتنت فکر میکنی. 

میدانی حضور یک نفر میتواند از یک مبحث ساده داستانی شروع شود حتی. درباره پایان باز حرف بزنی و بعد ببینی یک رابطه ی پیچیده با پایان باز جلوی رویت قرار گرفته و تو مدام میخواهی پایانش را خوب و خوش تمام کنی و او پایانی تلخ و غم انگیز را برایش پیش بینی میکند. همین قدر ساده و راحت .

آدم ها به ساده ترین شکل ها وارد زندگی ات میشوند . با پیچیده ترین مشکلات کنارت می مانند و خیلی ساده میروند یا ... شاید نروند . آخ از این پایان باز ماجرای آدم ها که هر بار فکر میکنی میتواند اینبار متفاوت باشد .

32

اینکه من عاشق جنگل و سر سبزی ام احتمالا  برمی گردد به ریشه های گیلانی ام که از پدر و مادری رسیده که کودکی شان را در جنگل های سرسبز سیاهکل دویده اند و بوی خاک باران خورده را نفس کشیده اند و همه اش توی خون من هم جریان دارد. 

اینکه دریای جنوب را دوست دارم به کودکی خودم برمیگردد که بوی دریا و شرجی و صدای موج از همان لحظه ی تولد در وجودم رشد کرده و حالا بخشی از هر خاطره و یادی شده. 

اینکه از یک سرِ خاکِ کشوری رسیده ام به طرفِ دیگری و نمیدانم مال کدام طرفم هیچ ربطی به خودم و وجودم و تصمیمم ندارد . تنها خاطره های خوبی از این وضعیت برایم مانده که در کودکی هر سال با پیکانی سفید این سر تا آن سر کشور را زیر پا می‌گذاشتم و می گفتم همه جایش خاک من است . دل در کویر بستم و آن کاج های سر به فلک کشیده ی در جاده ها که میوه هایش برایم غنیمتی بود از سفر و راهی که می رفتیم. 

و دقیقن امروز 32 سال میگذرد از آن خونِ جنگلی که توی رگ هایم است و آن صدای دریا که توی گوشم و آن نوکِ درختِ کاج که در امتداد نگاهم در پس زمینه ی آبی آسمان گم میشد . سه دهه گذشته و من تمام کودکی ام را عاشقانه نگه داشتم و عاشقانه تر با دخترکی سهیم میشوم که میوه ی غنیمت گرفته ی من در این راه است و شاید به شیوه ی مادرش جنگل را دوست داشته باشد و دریا را زندگی کند و سال های بعد وقتی 32 ساله شد برای دخترکش بنویسد که خونی جنگلی و دریایی برایش میراث گذاشته و خودش درختِ کاجی شده که در آبیِ آسمانِ هر خاکی زیبا و بلند قد کشیده است. 


سوار بر قایق

گذشته ی آدم ها مثل چهارچرخه هایی ست که قایق آینده را روی آن سوار میکنند و به سمت دریا میبرند. به ساحل که می رسند رد چهارچرخه ها روی شن ها میماند و قایق را می سپارند به آب. سوار قایق که میشوند نگاهشان به همان چهارچرخه است که لب ساحل رهایش کردند. خوب که دور میشوند چیزی نیست جز یک سیاهی مبهم. دریا جوش و خروش دارد. قایق گاهی آرام میرود جلو، گاهی همراه موج و طوفان تکان میخورد و حتی گاهی واژگون میشود . اینکه آدم ها چقدر ناخدای خوبی هستند و امیدوار به زندگی میتواند نجاتشان دهد یا غرقشان کند . شاید سالها آدم ها روی قایق در دریا بروند و بروند. شاید کنار ساحل های بسیاری پهلو بگیرند، کمی بمانند ، خاطره ای و گذشته ای و چهارچرخه ای حتی بسازند . قایق را بازسازی کنند ولی در نهایت باز هم میزنند به دریا. خیلی وقت ها آدم ها همراه قایقشان دیگر به ساحل های قبل باز نمی گردند . دیگر چهارچرخه ی رساندنشان به دریا را نمیبینند اما خیلی وقت ها هم برمی گردند. چهارچرخه از جلبک های سبز پوشیده شده. خانه ی مرجان ها شده. گاهی از بین رفته و دیگر وجود ندارد. آدم ها اما بقایای گذشته را جستجو میکنند . روی شن های ساحل دنبال ردی می‌گردند. آدم ها هیچوقت اولین هایشان، بهترین هایشان و دردناک ترین هایشان را فراموش نمیکنند. 

اسفند

چند ماه از دنیا آمدن دخترک گذشته بود و تابستانِ بندر بود و رفته بودیم با ماشین کمی بچرخیم توی شهر تا مثلن حالمان عوض شود . از کنار پاساژ تازه ساخته شده ی شیکی رد شدیم و من که پنچرگیری ها هم از چشمم جا نمی ماند روزی، انگار از غار اصحاب کهف درآمده باشم با تعجب پرسیدم:" این از کجا دراومد؟" و خب تصمیم گرفتیم علی رغم تمایل به خرید و پاساژگردی بخاطر تغییر روحیه و البته شرایط جوی تن بدهیم به گشتن توی پاساژ جدید . همراه یک بچه ی چند ماهه توی بغل و قیافه ای که داد میزد خسته است و تشنه ی خواب و چند ساعت سکوت و تنهایی، پاگذاشتیم در دنیای زرق و برق دار بازاری. قشنگ بود همه چیز ، نورپردازی دل باز کن، ویترین های رنگی و جذاب. سر شب بود و پاساژ پر از پسرها و دخترهایی که خوش اندام و خوش لباس می چرخیدند و میخندیدند و سرخوشانه جنس های مغازه ها را بالا و پایین می کردند. در همان لحظه خالی شدم از درون. فضایی که قرار بود حالم را بهتر کند، بدترم کرده بود. میدانستم چقدر حس های مختلفِ درونم درحال جنگند. چیزی که هیچکس نمیدانست. خواستم بجنگم با حالِ بدم . ادای آدم های فهمیده را دربیاورم بگویم های! تو مادری خودت را مقایسه نکن با این جوان های الکی خوش که روزگاری آن ها مثل تو خواهند شد. نمی فهمیدم ولی. ادا درآوردن سخت است همیشه. کمر درد را بهانه کردم و زدیم بیرون. تا امروز ... برای کاری آن حوالی رفته بودم .از جلوی پاساژ که رد شدم تمام آن روز مثل سیلی توی صورتم خورد. گفتم باید بروم مواجه شوم با حس بدی که ساختم . لباسم ، قیافه ام چندان فرقی نمی کرد با آن روزها. جوان ها هم هنوز خوش پوش و زیبا بودند اما دیگر حالم بد نبود. خوب گشتم و بعد زدم بیرون. اول اسفند بود و هوا بهاری و حال من خوب .

 خوب بودن به درون آدم ها بستگی دارد. وقتی روح شاداب باشد و پر از اعتماد و فکر پر از امید به آینده ، هر چقدر هم خسته از کار و بیخوابی و حتی بیماری باشی اما حالت خوب است . باور کن! 

دغدغه

می پرسد:" آخرین کتابی که خوندی کِی بوده؟"

دستم رو از پشت کمر دختر که کنارم لم داده و تلوزیون نگاه میکند در می آورم و تایپ میکنم:"همین دو ساعت پیش ، وقتی زیر قابلمه رو کم کردم و گفتم حالا وقتشه برم یه کتاب بردارم بخونم و درحالی که از آشپزخونه میومدم بیرون چشمم خورد به لباس های خشک شده توی بالکن که باید جمع میشدن. جمعشون کردم و بردم توی اتاق تا کردم و گذاشتم تو کشوها. دیدم کشوی دخترک مثل همیشه نامرتبه. همه ی لباس هاشو درآوردم و قدیمی ها رو جدا کردم و بقیه رو تا زدم و چیدم تو کشو. یه شلوارش خشتکش پاره بود بردم بدوزم یادم اومد پاچه ی شلوار خودمم باز شده و باید دوخته شه . همه ی کارامو که کردم بوی غذای روی گاز بلند شد . رفتم تو آشپزخونه و زیر گاز رو خاموش کردم دیدم ای وای وقت رفتن دنبال بچه اس. لباس پوشیدم و موقع بیرون رفتن یه نگاهی به کتابخونه انداختم و گفتم فردا میخونم حتمن." 

شکلک خنده میفرستد.