.....

بعضی چیزا، بعضی آدما، بعضی اتفاقا یه جوری ان که هر چی میخوای بهشون فکر کنی که چرا اینجوری ان بیشتر سردرگم میشی. بیشتر سوال میاد تو ذهنت . اصلن اون جوری نیستن که ظاهرن بودن. نزدیک که میشی می فهمی. بعد میگی اشتباه بوده . ولی نه از این اشتباه کوچیکا که چشمارو بشه بست و گفت:" خب پیش اومده دیگه، بگذریم."  نه! از اون اشتباه ها که تا چشا رو میبندی میاد جلو روت رژه می رن که هووووی من اینجام ها. 

تنهایی پر هیاهو

من در تنهایی هایم بزرگ شدم. تنهایی هایی چند روزه ،چند ساعته یا حتی چند دقیقه ای. وقت هایی که اطرافم پر بود از جمعیت ولی تنها بودم.

 در خانه نشسته روی مبل یا در آشپزخانه در حال خرد کردن پیاز یا ایستاده توی بالکن و زل زده به نقطه ای نامعلوم یا خوابیده در تخت و گوشی به دست در حال تایپ متنی. سکوت میتواند آدم را ببرد به گذشته یا حتی آینده که هی بالا پایین کنم خودم را که چه شد که این شد یا چه خواهد شد اگر آن شود.

در خیابان هنگام پیاده روی های بدون مقصد که انگار فقط خودم هستم در شلوغی اطرافم. گاهی گذشتن از مکان آشنایی میتواند خاطراتی را بریزد توی سرم که گیجم کند که چقدر میشود فرار کرد و باز هم گیر افتاد.

 یا در کوپه قطاری در سفر، زل زده به بیابانی که میرود و تصویر من در همه ی آن بیابان های رفته پیداست و هی خیال میشود بافت که کاش تصویری دیگر کنارم بود و ای کاش های تمام نشدنی. 

 بزرگ شدم در تمام این لحظات تنهایی که فکر بود به گذشته ای که رها نمیکند آدم ها را. آینده ای که می ترساند . امیدواری ای که تمامی ندارد. تنهایی که فرصت گفتگو با درون را به آدم می دهد که رک و راست بگوید از روزهای رفته و نیامده. گاه نوازشش کنم و دل بسوزانم برایش . حق بدهم به کاری که کردم و گاهی سرزنش کنم که های حواست کجا بوده ؟

کنکاش های وقت تنهایی نوری هستند که درون پر هیاهویم را روشن و آرام میکند. همین حالا هم نوشتن در تنهایی بزرگترم کرده است. 


پ.ن: عنوان متن، اسم کتابی ست از بهومیل هرابال

جایی بین زمین و پشت بام

این را تازه کشف کردم. پیرمرد خانه ی ویلایی آن ور کوچه. خانه اش حیاط کوچیکی دارد اندازه ی پارک یک ماشین و درخت انبه بزرگی که سمت راست حیاط است. پلکان فلزی سفید رنگی هم سمت چپ خانه هست که میرسد به پشت بام. پشت بام خالی ست. سال اول که آمده بودم به این خانه و پلکان را دیدم گفتم حتمن اهل خانه روزهای تعطیل در هوا خنکی های بندر میروند بالای پشت بام و بساط پهن میکنند ولی وقتی دیدم حتی شب یلدا هم سوت و کور مانده فهمیدم این پلکان خاطرات قدیمی تری باید داشته باشد. 
حیاط خانه هم همیشه خلوت و خالی ست. فقط در این چند سال سه چهار بار پیرمردی را دیدم که از بیرون وارد خانه شده یا در حیاط، برگ های درخت را جمع میکرده.
حالا چند وقتی ست هر روز صبح بعد رفتن دختر و انجام کارهای خانه حدود ساعت ده صبح به گلدان ها آب میدهم و هر بار پیرمرد مو سفید را میبینم که نشسته روی پله های پلکان. جایی بین زمین و پشت بام. زل زده به نقطه ای روی در انگار یا شاید دیوار. از این بالا نمیشود رد نگاهش را مستقیم گرفت. تمام مدت تکان نمی خورد. چند باری لبه ی بالکن ایستادم تا شاید توجهش جلب شود و نگاهش بیفتد بالا یا حتی موقع آب دادن گل ها به عمد آب را توی حیاط ساختمان ریختم که نگاهش پرت شود و تکانی بخورد اما هیچ. انگار با چشم های باز خوابیده . هر بار هم که میروم داخل خانه و برمیگردم نیست. هیچوقت آمدن و رفتنش را ندیدم. 
 به سرم زده بروم در خانه اش و به بهانه بردن یک کاسه آش رشته مثلن از نزدیک ببینمش. بپرسم:" حاج خانوم منزل نیستن؟ "و هیچی نگوید و زل بزند به کاسه ی آش و بگوید: "صبر کنید کاسه رو بیارم." و من از لای در به پیرمرد نگاه کنم که از بی حوصلگی دمپایی هایش را میکشد روی زمین و از دید نگاه من غیب میشود. حیاط خالی و تمیز است. پلکان از نزدیک وسوسه کننده تر به نظر می آید. دلم میخواهد بنشینم روی همان پله و زل بزنم به روبرو تا مسیر نگاه پیرمرد را ببینم. شاید پشت همین در یا دیوار روبروش تصویری کشیده شده باشد توسط بچه هایش یا در همین نقطه خاطره ای عاشقانه داشته .صدای شلخ شلخ دمپایی ها که می آید خودم را می کشم عقب و پشت در می ایستم. پیرمرد کاسه را میگیرد جلوم . پر شده از گلبرگ های محمدی و شکلات. 
یک روز در خانه اش را میزنم. 

کیست که مرا یاری کند؟

بیشتر از همیشه به ضعف حافظه ام در به یاد سپردن اسم کتاب ها و نویسنده ها و حتی داستان و شخصیت های آن پی بردم و این مسله آزار دهنده شده. اینکه چطور بعضی ها حتی جمله به جمله ی کتاب ها را حفظ میکنند و میتوانند در شرایط لازم از آن ها استفاده کنند همانقدر برایم عجیب است که وقتی کتابی به یک دوست پیشنهاد کردم و او از من مکان جغرافیایی داستان را پرسید چند لحظه زل زدم به صفحه گفت و گویمان که یعنی : ها ؟ برای او عجیب بود که من حتی خوانده باشم کتاب را. 
خجالت آور است اگر بگویم حتی یادم نمی آید کدام کتاب توی کتابخانه ی خانه ی خودم را خوانده ام و کدام را نه ! اما هر بار که میخواهم کتابی انتخاب کنم اول ایستاده چند صفحه اول یا گاهی لازم است وسط و آخرش را بخوانم تا مطمئن شوم نخواندمش. 
همین ها باعث میشود وقتی در جمعی کسی خیلی راحت چندین جمله از کتاب های معروف را میگوید برای من نقش هیرو پیدا کند و خب از آنجایی که این هیروها کم نیستند در اطرافم، باید بپذیرم این من هستم که دچار نوعی عقب افتادگی و نقص حافظه ام. هر چند نگاهی به گذشته امیدوارم میکند همیشه در درس های حفظی علی رغم علاقه مندی ام آنچنان موفق نبودم و برعکس در حل و تحلیل مسائل بهتر بودم و خب این خصوصیت هم دلیل نمیشود چشمم را بر ضعف حافظه ام در این مورد ببندم.
 باور کنید با دقت خواندن و تامل کردن روی جملات را هم امتحان کردم ولی همین الان کتابی که ده روز پیش خوانده ام را با جزییات به یاد ندارم و حتی نمیتوانم یک جمله درست از آن بگویم. 
شما جز کدام دسته اید؟ آیا راهکار یا حتی دارویی برای برون رفت از این حافظه ی رو به زوال وجود دارد ؟  اصلن نجات یافته ای وجود دارد ؟

تخیلاتِ بربادرفته

از آن بچه هایی بودم که تخیل قوی دارند. با انگشتانم نقش عروس و داماد را بازی میکردم. تاری از مو را دورِ ناخنِ انگشتِ حلقه می‌گذاشتم که مثلن تور عروس باشد و انگشت وسط داماد. آنقدر حالی ام نبود که نمیشود انگشت کوچک بچه شان باشد موقع عروسی. 

یا فکر میکردم گچ های کنده شده ی کنار دیوار عکس فرشته ای ست که میتواند دعاهای قبل خوابم را بشنود و به خدا بگوید. 

بزرگتر هم که شدم دستشویی و آیینه محل خوبی برای تخلیه این تخیلات بود. فکر میکردم معلمم و برای شاگردهایم حرفای قشنگ میزدم و از تجربه هایم می گفتم یا با کسانی که نمیشد رو در رو شد، حرف میزدم. و خیلی دیگر از این تخیلات بچه گانه و کودکانه همیشه همراهم بودند. 

نمیدانم از کجا به بعد بود که تخیل جذابیتش را از دست داد.از کتاب های تخیلی یا عاشقانه ای که پر از تصادفات غیر واقعی بود فاصله گرفتم. فیلم های دور از واقعیت حالم را بهم میزد. انگار یکی داشت به دروغ میگفت دنیا همینقدر زشت یا زیبا ست.

چند سالی ست که نمیتوانم با هنرهای ساختگی و دور از واقعیت ارتباط برقرار کنم. تنها واقعیت های اتفاق افتاده برایم جذابند. دیگر با آدم هایی که دوست دارم کنارم باشند حرف نمیزنم. آدم هایی که هستند را تصور میکنم. 

حتی نوشته هایم بخشی از واقعیت خودم است. کسانی می گفتند مجبوری عین اتفاق را بنویسی؟ بله مجبورم. این ها چیزهایی ست که با حواس پنجگانه ام خوب میشناسمشان و میتوانم روایتشان کنم. 

اما همچنان در تنهایی خودم با خودم حرف هایی میزنم که بعضی هاشان به نوشتن ختم میشود و خیلی هاشان میرود هوا. 

همه ی این ها را گفتم اما هنوز دوست دارم مثل کودکی ، فرشته ای روی دیوار تصور کنم که حرف هایم را به خدا بگوید.