لذت های کوچک

رانندگی با سرعت نه کم نه خیلی زیاد ، جزیی از وجود گمشده ی من بود و این را چند وقتی ست پیدا کردم. از روزی که بخاطر دخترک تصمیم گرفتم دوباره بنشینم پشت فرمان و فکر میکردم نهایت مسیری که بروم از در خانه تا مهدکودکش باشد. حالا هر روز بعد از رساندنش ناخودآگاه کشیده میشوم به بلوار ساحلی و با پلی کردن لیست فیووریت های موزیکِ گوشی، پا را می‌گذارم روی گاز و میروم. حتی روزهایی که تعطیل است با هم میرویم البته با پلی کردن آهنگ های کودکانه ی فیووریت دخترک و پایی که با احتیاط روی گاز میرود. 

اما فکرش را بکنید این همه حس های کشف نشده داریم ما. این همه نزدیکند و این همه معمولی ولی بخش بزرگی از آرامش روح را نصیبمان میکنند اگر ارضا شوند. 

و انگار من در هر دهه از زندگی ام دارم به یکی از این حس های تاثیر گذار معمولی و دم دستی میرسم. 

این را هم اعتراف کنم که عادت دارم از کوچکترین اتفاقات زندگی لذت های بزرگ بسازم. این خودش موهبت بزرگی است. 

چیزی مثل زندگی

راه رفتن روی شن های ساحل تجربه ی عجیب و غریبی نیست ولی حس غریبی دارد. فرو می روی و باز قدم برمی داری ، فرو می روی و باز ... . بک گراند این بالا و پایین رفتن ها هم صدای موج دریاست که گاهی آرام و ریتمیک است و گاهی خروشان و مواج . جلو میروی همینطور و از لحظه لذت میبری . از فرو رفتن حتا و دوباره بالا آمدن. گاهی سنگی ، شیشه ای ، چیزی میرود زیر پایت. درد میکشی و می ایستی. ولی لذت راه رفتن وسوسه ت میکند که دوباره ادامه بدهی. 

یک پیاده روی ساده در شن های ساحل در عین معمولی بودن ، پیچیده است و شگفت آور مثل هر فعل ساده ی دیگر در این زندگی .

24 دی ماه

 با دخترک رفتیم کتابفروشی نزدیک خانه و چند تا کتاب کودک گرفتیم و بعد همه را کادو کردیم و قرار است فردا با یک جعبه شیرینی و شمع ببریم سر مزار پسرک. تولدش است. شش سال پیش دقیقن پنجشنبه روزی وقتی دیدم از زمان تولدش گذشته و خبری نیست رفتم سونوگرافی تا ببینم اوضاعش چطور است و چه میکند در خلوت خودش که دلش نمی خواهد دنیا بیاید . دکتر ماسماسک دستگاه سونو را که گذاشت روی شکم برآمده ام چند لحظه بعدش گفت:" سریع بروید بیمارستان بستری شوید. بچه باید به دنیا بیاید چون در خشکی ست." ظهر همان پنجشنبه دنیا آمد و اولین بار بوسیدمش و بوییدمش. عطر بهشت میداد. _وقتی داشت میرفت هم هنوز عطرش بهشتی بود._ بعد از آن لحظه من واقعن مادر شدم. به همین زیبایی و سادگی.
امسال هم به همان زیبایی و سادگی یاد آن روز را زنده نگه می داریم که چه کسی میتواند بگوید روزی خواهد رسید که زنده نباشد یاد آن روزها و سالها؟ 

اندر مصائب حرف زدن

دختر شروع کرده به حرف زدن . نه از این حرف های الکی و آواهای معمول نه . کلمه و جمله میگوید . با لحن و ادای درست. باشعور حرف میزند خلاصه. 

خب، بله. خیلی خیلی شیرین و لذت بخش است حرف زدن بچه های کوچک که کلمات را اشتباه تلفظ می کنند یا با ادای خاصی حرف میزنند. من هم خیلی وقت ها از شدت هیجان و کِیف دلم میخواهد دُرُسته بخورمش.

 حالا در نظر بگیرید این شیرین زبانی ها یک بند باشد. یعنی از زمانی که چشم باز میکند _ و من هم به لطف توفیق اجباری مادر بودن چشمانم باید باز شود_  تا زمانیکه چشمانش بسته میشود. در واقع یک ارتباط مستقیم بین باز شدن چشم ها و دهان وجود دارد .

میفرمایید خب بچه است میخواهد حرف بزند؟ باشد ! ولی وضعیتی را تصور کنید که من در آشپزخانه دارم رگ کمر میگوها را در می آورم و دختر زیبایم می ایستد کنار پایم و پشت سر هم میگوید بیا بشین کتاب بخون. و من همانطور که رگ سبز میگو را با چاقو می کشم بیرون برایش توضیح میدهم برود کتابش را بیاورد کنارم بنشیند و من در همان حال بخوانم . ابدن امکان ندارد جز در مکان همیشگی یعنی وسط سالن و در حالیکه کتاب ها دورمان ریخته اند ، جای دیگری را بپذیرد. هی من توضیح میدهم هی او تکرار میکند . آخرش چه می شود؟ داد من و گریه ی او و چند دقیقه ی بعد من در سالن، وسط کتاب ها با دستانی که عطر خوش میگو میدهند، قصه خاله سوسکه میخوانم. 

تازه این وقتی ست که همه چی خوب و آرام و نرمال باشد. بهرحال زندگی ست دیگر. گاهی حوصله ندارم ، گاهی اعصابم خورد است ، گاهی ناراحتم.

یکی از بدترین زمان ها موقع دیدن تلویزیون است . این زمان برای ایشان یک وضعیت اورژانسی تعریف شده انگار . چرا ؟ چون حتی اگر در شرایطی خاص مثل خرابکاری هایی که وقتی مشغول است صداش در نمی آید هم باشد وقتی ببیند مادر جانش راحت نشسته پای تلویزیون و دارد دور از جان استراحت می کند، کار مورد نظر را ول کرده و آوار میشود سرم و شروع میکند به حضور و غیاب اعضای صورتم اول. به این شکل که مثلن انگشتش را فرو کند توی چشمم و بگوید: "چش" و من باید حاضری بزنم که بله چشم و تا آخر ادامه دهد و اگر ببیند نههه هنوز خونسردم و نگاهم به تلوزیون است میرود سراغ خال های گردن و دست و پا . آمار آن ها را هم که گرفت و دید فایده ای ندارد شکنجه ی اصلی شروع میشود . کندن زخم ها هر اندازه هم کوچک روی دست و پا . اولش دو بار میگویم نکن. تاثیری ندارد . داد میزنم . میخندد و کمی مکث و دوباره شروع میکند. آخرش بلند میشوم میروم پی کارم. در این موقعیت ها میشود مکان را برای چند لحظه هم شده ترک کرد ولی وای به موقعی که با هم توی ماشین باشیم و من مشغول رانندگی ، که خب روزی حداقل دوبار به واسطه شغل شریف سرویس مهد بودنشان اتفاق می افتد. دقیقن از در خانه شروع میشود . 

_"نی نی بوس" ( مینی بوس) .... باید تایید کنم . جلوتر .... _" دو تا نی نی بوس " ...تایید ... _ "وانت" .... تایید .... _"کامیون" میگویم نه این نیسان است .... جلوتر...  _ " اوپوتوس"( اتوبوس) .حواسم پرت دور زدن و ماشین هاس. چیزی نمیگویم. تکرار میکند . _ "مامان!اوپوتوس زرد." دوباره و دوباره. دیگر دارد جیغ میزند و میگوید. قبل از رفتن توی دیوار و جدول و درخت تایید میکنم و ... می رسیم مهد و مادموازل خیلی خانوم و سر به زیر با لبخند گوشه ی لبش وارد مهد میشود و دل ها می برد ...

عکسی که هرگز گرفته نشد

رو به در بالکن ، پشت پرده ایستاده بودم و به بیرون نگاه میکردم . بوی سیگار پر شده بود توی خانه . از یکساعت پیش که آمده بودم چهارمین نخ را میکشید. گونه هام داغ بودند از عصبانیت. تا رسیدم بد اخلاقی را شروع کرده بود . اینکه چرا دیشب منتظرش بیدار نماندم که بیاید و شب بخیر بگوید و گوشی را زودتر خاموش کردم. هر چه هم توضیح دادم که چون میدانستم مهمانی های شبانه با دوستانش طول میکشد و من هم خسته بودم و امروز صبح هم قرار بود ببینمش دیگر فقط شب بخیری فرستادم و خوابیدم ، فایده نداشت. از دنده ی بدقلقی بیدار شده بود. اینقدر گفت و گفت تا عصبانی شدم و خواستم برگردم بروم. اجازه نداد. گفت: "نمی ذارم." و ساعد دستانم را گرفت و محکم فشار داد. فکر کنم جای انگشتانش مانده باشد هنوز. وقتی دیدم مقاومت فایده ای ندارد ول کردم .روی مبل نشستم .او هم رفت پشت پیشخوان آشپزخانه ایستاد و سیگاری روشن کرد . بلند شدم و رفتم پشت پرده رو به در شیشه ای بالکن ایستادم، درست در تیررس نگاهش. تصویری که روبرویش بود حتمن عکس خوبی میشد . فکر کردم باید برود دوربینش را بیاورد و ثبتش کند. نباید همانجور بر و بر نگاه میکرد. داغی گونه هام رفته بود انگار. گوش هام را تیز کردم که صدای پای رفتنش به اتاق و برگشتنش به پشت سرم و شاتر دوربین را بشنوم اما هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. از پشت پرده آمدم بیرون. برگشتم به سمتش. هنوز ایستاده بود همانجا. جلو آمد. روبرویم ایستاد. دستانش را دور کمرم حلقه کرد. گفت:" میدونی چقدر دوست داشتم در اون حالت ازت عکس بگیرم ؟" گفتم : "خب می گرفتی." گفت:" ترسیدم برگردی و بیای دوربین رو بشکونی." خندید . بوسیدمش.