حرثقیل

دوست دارم الان 14 -15 ساله شوم. درست همان سالی که داستان آن دخترک ماهی فروش را نوشتم و رفتم به مسابقات کشوری دانش آموزی. فکر میکردم خیلی حریفم در نوشتن و وقتی مراسم اختتامیه بدون خواندن اسم من تمام شد انگار دنیایم هم تمام شده باشد. دو ساعت تمام گریه کردم . عادت به باختن نداشتم و چه میدانستم این اول راهست .

حالا دوست دارم مثل همان موقع دوساعت گریه کنم بعد یکی بیاید دستم را بگیرد و بگوید چقدر استعداد ناشکفته دارم و اینکه باید بروم کلاس تا شکوفا شود و من تمام زندگی ام بشود همان کلاس ها . . . بشود چهارشنبه ها . . . بشود یک انجمن داستان که از ذوقش هفته ای سه تا داستان بنویسم . . . بشود یک پل که رد شوم از رویش و برسم به آن طرف ببینم چه خبر است . . . نشود یک امید که نیمه کاره ول شد . . .

یک انگیزه میخواهم برای ادامه همه چیز. باید همین دور و ورها باشد. قبل از اینکه وضعیت عادی شود باید پیدایش کنم. اوضاع که عادی شد دیگر آخر راه ست . همه چیز تمام میشود. یک آدم معمولی می شوم که از پس ساده ترین آرزوهایش هم برنیامده . . . 



این روز ها هیچ جرثقیلی آنقدر وجدان ندارد که مرا

از این بغض های بی محل سبک کند

اکنون من مانده ام و زندگی به سبک یک آهو

که در تناقض دوربین ها و شیر ها

مانده است برای کدامشان / دست تکان دهد

"هومن شریفی"

اجبار

بعضی وقت ها حوصله نوشتن ندارم ولی خودم را مجبور میکنم به نوشتن. اصلن خوبی وبلاگ همین است. وسوسه به روز شدن می افتد به جان آدم. انگار یک بچه داری که چند روز است از نان و آبش گذشته و تو مسولی در قبالش. یک مسئولیت مجازی ! پس باید بنویسم حتی شده از حال و هوای معمولیه رو به بدم و هیچ توضیحی هم ندهم برایش.

یا مثلن بنویسم از اینکه دوستی با خواندن نوشته هایم هوس نوشتن کرده چقدر کیفور شدم و خودم را یک الهام دهنده بزرگ تصور کردم که می تواند با قلمش دنیا را به حرکت وا دارد . . .

یا حتی از شیرین زبانی های پسرکم که با گفتن هر کلمه غلط غلوطش دلم قنج میرود برایش . . .

و از دلتنگی هایی که همیشه هستند و فقط رنگ عوض میکنند و گاهی میشوند دغدغه روزها و شب هایم . . .

و خیلی چیزهای دیگر که وقتی بخواهی خودت را مجبور کنی به نوشتن تا همین اندازه بیشتر پیش نمی رود دیگر  .

ولی خب ! فردا روز دیگری ست حتمن . . .

همدانم آرزوست . . .

شهر مورد علاقه ام همدان است . از حدود 5 سالگی تا همین الان همیشه همدان را دوست داشتم و دارم. و اولین بار 5 سال پیش رفتم به این شهر و فهمیدم واقعن حسی بین من و همدان وجود دارد که شاید بعدها _ در زمان پیری شاید _ من را به این شهر بکشاند.

حکایت این عاشقی که از کودکی شروع شده برای خودم نامعلوم است و فقط یک احتمال وجود دارد. اولین دوست دوران کودکی ام ، پسری بود در همسایگی که اهل همدان بودند با آن لهجه فارسی کتابی شان همه را شیفته میکردند . تنها کودک همسن من در بین همسایه ها بود. هر روز غروب با برادر کوچکم و او مشغول بازی میشدیم که بیشتر هم پسرانه بودند .

نمیدانم آن وقت ها چه برداشتی از جغرافیا داشتم یا حتی میفهمیدم مرز چیست یا نه! فقط شهرهایی را که هرسال تابستان با ماشین پیکانمان از جنوب ایران تا شمال از بینشان عبور میکردیم میشناختم که البته تعدادشان کم نبود و همه در مرکز ایران قرار داشتند .

همدان جایی دور از دسترس بود که زیباییش بیشتر از شمال و مردمانش مهربانتر از هر انسانی بودند ! ! !

دوستی من و دوست همدانی ام هم ماجرایی بود برای خودش. آمادگی را با هم میرفتیم . در یک کلاس مینشستیم و موقع برگشت هم با هم به خانه مان برمیگشتیم. بچه ها مسخره مان میکردند در عالم کودکی. ما هم هر روز پشت درخت ها قایم میشدیم و بعد از رفتن آن ها دست در دست هم تا خانه میرفتیم .

جالب ترین قسمت این دوستی وقتی بود که 8 ساله شدیم و انگار یک شبه فهمیدیم بزرگ شدیم و از هم خجالت میکشیدیم. بین مان حتی سلام هم رد و بدل نمیشد. و دو سال بعدش هم آن ها از شهرمان رفتند به همدان و همه چیز تمام شد . . . جز حسی که بین من و این شهر به وجود آمد . . .

تا به امروز دوبار به همدان رفته ام و تمام مردمش برایم آشنا هستند انگار  ! ! !