ماراتن

اتفاق ها یکهو می افتند. دقیقن زمانی که انتظارش را نداری. زمانی که همه چیز را سپردی به بادا بادها و گفتی بی خیال، اتفاق می افتد و وقتی به خودت می آیی کار از کار گذشته و شده ای مثل این حس الان من !

سردرگمم و راهی هم بلد نیستم برای خلاصی از این حال و هوا. خیلی ها شاید خیلی حدس ها بزنند که ال است و بل ولی خودم میدانم مرگم چیست . . . سرزنش های خودم برای تصمیم هایی که باید میگرفتم حتی شده بین بد و بدترها و ترس از آینده ای که هر چه هم دم بزنم که مهم نیست و فکرش را نمیکنم بیخود گفته ام و یک جاهایی دیگر گیرم می اندازد و برایم تصمیم میگیرد و باید باز هم بگویم قبول . . .

این حرف خودم است که به خیلی ها گفته ام همیشه. که اگر میتوانید مشکلی را حل کنید بسم الله و اگر نه غر نزنید و سعی کنید از آن مشکل به نفع خودتان استفاده کنید و از شرایط پیش آمده لذت ببرید.

با این حال ، احساس ناتواتی میکنم. گاهی بعضی شرایط آدم را گیج میکند. انگار توی مسابقه ماراتن شرکت کرده ام و مراحل مختلفتش را با اعتماد به نفس اول شده ام و حالا در یک دورش کم آورده ام. حتی نمیدانم این دور چندم است یا شاید آخر باشد !!!! دارم آرام راه میروم و حریفان از کنارم رد می شوند و فکر میکنم لابد در دورهای قبل چیزی مصرف کرده بودم که نتایج خوب بوده و گرنه خودم که در ظاهر همان آدمم با همان توانایی ها. طبق قوانین زندگی هم ، تمرینات باید قوی ترم کرده باشند و تجربیاتم از حریفان بیشتر شده باشد ولی آن اکسیر جادویی این چند وقته ام چه بوده؟؟؟!!! حس های جدیدی که نیرویی فرا انسانی داشته یا تجربه هایی که مثل وزنه هایی سنگین قدم هایم را محکمتر کرده بودند ؟؟!!

با همه ی این حرف ها و اعترافات هنوز راهی بهتر از سکوت و آرام راه رفتن وسط میدان مسابقه به ذهنم نرسیده. به امید اینکه تجدید قوایی کنم و حتی اگر این دور و دورهای بعدی را هم آخر شدم ، یک روزی دوباره برمیگردم به صف اول برندگان و روبان آخر خط را من میبرم .


پ.ن : تجربه یک حس جدید، بهترین دوپینگ این دورها و روزهاست حتی اگر آخر مسابقه بازنده اعلامم کنند!!!

نظرات 8 + ارسال نظر
hamed چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:25 ب.ظ http://bestweblog.ir/?q=regnuser&moref=9940

سلام دوست من وبلاگ زیبایی داری اگه دوس داری از هر بازدیدت درآمد داشته باشی در قسمت وب کلیک کن
واقعاً ارزششو داره با یه کلیک یک عمر درآمد داشته باشی
منتظرتم

ادریس پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:53 ق.ظ http://www.abi-sourati.blogsky.com

به امید این‌که تجدید قوایی کنی...

هاد پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:09 ق.ظ

بنویس باز بنویس از این رنج.

هاد پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:22 ق.ظ

بنویس از این رنج

ادریس پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:54 ب.ظ

به امید اینکه تجدید قوایی کنی .

مهشید پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:44 ب.ظ

پگاه جان خیلی منتظر نوشته جدید بودم و الان هنگم از تحلیلش برای خودم وأمیدوارم تو به بهترین نتیجه با خودت برسی

مریم ( ماریا) شنبه 1 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:44 ق.ظ

پی نوشتت واقعا خیلی حرف داشت . بهترین حس در زمان مسابقه. حتی اگر بدانی آخر می شوی . باید حس خیلی ناب و عجیبی باشد

منا دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:10 ب.ظ http://radiomona.blogsky.com

پگاه عزیز
یاد دونده ای افتادم که در مسابقات المپیک با پای مجروح آخر شد ولی تمام تماشاچیان به احترامش بلند شدند و برایش یکصدا کف می زدند و هنوز هم که هنوز است کسی فراموشش نکرده. چراکه تسلیم نشده بود و با اینکه می دانست آخر می شود اما ادامه داد. اینکه آدم با این جزئیاتی که تو نوشتی بداند وضع و حالش را یعنی خیلی جلو است. خیلی ها اصلن نمی دانند در چه وضعی هستند.
من که همیشه از خواندن در 4 دیواری ات لذت می برم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد