خوبی خانه جدید این است که در یکی از محله های قدیمی شهر قرار دارد که پر است از خانه های ویلایی قدیمی. با آدم های پیر قدیمی که زن هایشان عادت دارند با همان چادرهای بندری شان بنشینند دم در و بچه هاشان توی کوچه بازی کنند و خودشان گپ بزنند با هم . و از خانه هایشان بوی غذا بپیچد توی کوچه و مست شوی . پر از حس نوستالژیک از دوران کودکی!
امروز از بازار برمیگشتم به خانه با یک پلاستیک مشکی بزرگ از الیافی که خریده بودم برای کوسن های جدید. توی کوچه که رسیدم در خانه ایی باز بود و پیزنی نشسته بود و دست زیر چانه به بیرون زل میزند. کوچه خلوت بود و چهره اش آنقدر بی حس بود که نفهمیدم انتظار میکشد یا کار هر روزش است. بوی ماهی سرخ شده اش هم می آمد. حالا یا از خانه او بود یا خانه های دیگر بدجوری هوس انگیز بود جوری که با خودم گفتم کاش به جای مرغ ، ماهی ها را از فریزر گذاشته بودم بیرون برای ناهار و خب نزدیک ظهر بود و نمیشد تصمیم را عوض کرد.
پیرزن با نگاهش دنبالم میکرد که نزدیکش میشدم. لبخند زدم. تعجب کرد. سلام کردم. چهره اش خندید و جوابم را داد. و وقتی خواستم بپیچم نگاهی به پلاستیک مشکی انداخت و با همان لهجه بومی چیزی گفت مثل این : " برای . . . میخوای ؟" کلمه وسط را نفهمیدم و با خودم گفتم شاید در گویش بومی به بالش همین را میگویند و گفتم : " آره گرفتم برای بالش ." و خندیدم . گفت : " مبارک باشه " خداحافظی کردم و احساسم میگفت بنشینم کنارش و گپ بزنیم با هم اما حیف که هنوز از این عادت ها ندارم. حیف . . .
چقدر کوسن های جدید را دوست خواهم داشت با این دیدار و حرف پیرزن و به این فکر میکنم یک روز آش رشته درست کنم برایش ببرم . خدا را چه دیدی شاید دوست شدیم با هم ! ! !
خط روایی این پست انگار داستان کوتاه کوچکی را در دل خودش حمل می کرد که باعث شده بود از ادبیات مرسوم وبلاگی فاصله بگیرد.و این فاصله آنقدر هست که من خواننده را به اشتباه بیندازد و آن را داستان گونه به نقد و تحلیل بکشم که اگر چنین باشد باید بیایم و برسم به آن جمله که "چهره اش انقدر بی حس بود که نفهمیدم انتظار می کشد یا کار هر روزش است" و من از خودم می پرسم مگر نمی شود که آدمی هر روز انتظار بکشد اصلا انتظار کشیدن بشود شغلش و نانش و آبش و زندگی اش؟
و باز اگر بخواهم همین طور داستانگونه نگاهش کنم می رسم به فضایی که در قد و قواره خودش خوب توصیف شده بود و تصویرهایی که در ذهن ایجاد می کرد .
حتی با آن واژه ی گمشده بقدر خودش شاید تعلیق هم داشت و اما غیر از خط روایی می شد با منقاش چیزهای دیگری هم از دل این پست بیرون کشید.مثل معقول زن خانه داری که حتی بوی وسوسه انگیز ماهی باعث نمی شود دل به دل خودش بدهد مرغ را به لانه ی یخی اش برگرداند و ماهی را از آن اقیانوس منجمد شمالی خانه اش بیرون بکشد تا در حسرت بوی ماهی خانه ی پیرزن همسایه نماند و انگار در همین جمله سرشت دیرینه زن ایرانی خود را به رخ می کشد که "خود اش" حتی می تواند پیش پای اقتصاد هم ندیده گرفته شود .
البته همین به ظاهر فسقلی پست نوستالژیک و قاب در قاب می تواند هنوز هم حرف توی حرف بدواند مثلا درباره لبخند و تعجبی که توی چهره ی پیرزن بعد از یک سلام ساده می نشیند و یا باز هم اکراه راوی از اینکه گوش به حرف احساس خودش بدهد و بنشیند کنار پیرزن و گپ بزند چرا که هنوز "ازین عادت ها ندارد حیف" و معلوم نیست چند تناسخ دیگر باید بیاید و برود تا همین یک عادت را پیدا کند.
می ماند نوستالژیای بوی ماهی که یادم آورد همین چند وقت پیش به مریم بانو می گفتم دلم یک ماهی سرخ شده سنتی می خواهد همان ها که بوی سرخ شده اش خانه را پر می کند همانها که صدای جلز ولزشان توی ماهیتابه روغن داغ داغ به آهنگ های پینک فلوید می ماند...
ممنون که اینقدر دقیق خواندی و اینقدر دقیق تر و بهتر و زیباتر نوشتی. این نثر داستان گونه شاید به عمد بوده باشد که از لحظه دیدار آن پیرزن داستان ها در ذهنم شکل گرفت و بخشی را نوشتم فقط.
باز هم ممنون.
پگاه جانم چقدر این احساسات تو برایم آشناست. از فکر و احساساتت که می نویسم گاه احساس می کنم خودمم هستم . می دانستم اما حالا باورم شده که چقدر مریم و پگاه به هم شبیه اند. این حس هایت و این دوست داشتن هایت را دوست دارم
ممنونم مریم عزیز. آدم ها به هم شبیهند و به همین علت زندگی ها به هم شبیهند و این خوب است . . .
این خاطره بازی ها
گاهی آتش می زنند به دلت هر بویی هر صدایی هر ...
اما گاهی هم شرینند مثل تداخل کوسن های تو با پیرزن همسایه و دوستی نزدیکتان
اما پگاه دلم میخواهد دیگر خاطره نسازد ذهنم،
ممنونم نیلوف همیشه همراهم . این ها نگاه هایمان است نه صرفن خاطره که هر نگاهی میتواند خاطره شود. فقط زاویه ای که انتخاب میکنی برای نگاه کردن فرق دارد و نوع خاطره ای که میسازی که هی حسرت نخوری.
گفته بودم خوشم نمی آید از خاطره بازی نیلوفر . . .
سلام بر پگاه عزیز
وقتی نوشته ات را می خواندم لبخندت را دیدم. نوشته هایت روان و خواندنی اند. انگار خودت نشسته ای و برایم تعریفشان کردی.
ممنون از آفرینش وبلاگت :-)
ممنون که میخوانی منا عزیز.
پگاه یه جوری تعریف کردی که قشنگ همه چیز رو لمس کردم حتی بوی ماهی رو ، منم عاشق ماهیم أونم ماهی جنوب
مرسی مهشید جونم. بیا بندر تا ماهی جنوب بخوریم با هم.
روزی که این پست رو خوندم کمی آشفته بودم و این پست به شدت آرومم کرد.دلیلش رو هنوز نفهمیدم چون الان بعد از دوباره خوندنش بازم به شدت روز اول باقیه.
سپاس...
ممنون از شما. آرامشتان مستدام.
عالی مثل همیشه
ممنون الی جونم.