حالم بهم میخورد از خودم. از یک ترس نهادینه شده در وجودم. ترس از آدمها. از حرف هایشان. نقدهایشان. از اینکه اشتباه کنم و با سر بیفتم توی چاه و در همان حال ناامیدی از دستی که برای نجاتم دراز شود، ببینم دست هایی چاه را پر میکنند تا زودتر خفه شوم.
قید کارهای مورد علاقه ام را میزنم و به آرزویی محال تبدیلش میکنم بخاطر همین ترس لعنتی .
آدم های دوست داشتنی زندگی ام را نادیده میگیرم و هی محدودشان میکنم در قالب جنسیت و زمان و مکان و نوع حرف زدن حتی؛ بخاطر این ترس مسخره.
از جامعه ام بیزار میشوم. از حرف هایی که ندانسته پشت سرم میسازند. تخریبم میکنند در حالیکه خودشان هم آرزوی داشتن جراتی برای انجام همان کارها را دارند. آدم هایی که فقط قضاوتم میکنند بدون اینکه لحظه ای خودشان را به جای من بگذارند و حداقل با خودشان صادق باشند.
عمرم هر روز کوتاه تر میشود و حسرت خیلی کارها به دلم می ماند که کوچکترینش " زندگی کردن " است !!!
خوب بود :)
پگاه حست هم غریب بود و هم آشنا ، نظرم اینه که آدم باید با حفظ احترام به دیگران برای خودش زندگی کنه اماااا خیلی وقتها سخته اما باید سعی کرد این جوری بود بزار دیگران عادت کنن که آدم رو همون جوری که هست بپذیرن
پگاه جان حرف دل همه ما را زدی . حالا ما جرات نوشتن اش را نداریم یا به روی خودمان نمی اریم یا نقاب الکی خوش بر چهره داریم نمی دانم
ولی تو هر چه بود بی پرده گفتی . باز هم دست مریزاد
پگاه عزیزم حرف دل امروز منو زدی. باید بی اهمیت بود. به حرفها،به آدمهای بی منطق و خودخواه که متأسفانه در اطراف ما همیشه هستند.بزار هر چی دلشون میخواد بگن
آدم هایی که فقط قضاوت می کنند... امان از دست این قاضیان که متأسفانه تعدادشان اندک نیست