بخشی از داستانی که شاید نوشتمش روزی !

چند روز بعد از اتفاقی که افتاده بود بالاخره کمی رهایت میکنند. اجازه میدهند تنها باشی. قول داده بودی تنها ننشینی توی خانه و زانوی غم بغل نکنی. شوهرت باید برمیگشت سرکار. صبح ها تنها میماندی توی خانه. میتوانستی نفس بکشی.

و همان روز اول وقتی چشمهایت را باز کردی همه چیز دوباره روی سرت خراب شد. ساعت را چک کردی. بدترین زمان ممکنت بود. 8:30 صبح. زمانی که هر روز بیدار میشدی و صبحانه وتغذیه مهدکودکش را آماده میکردی که حدود ساعت 9 بیدار شود و ببریش مهد.

صورتت را میشویی. توی آشپزخانه نگاهی به وسایل می اندازی. نمیتوانی نفس بکشی. میزنی بیرون. مسیر هر روز مهد را پیاده میروی. نزدیکش که میرسی قدم هایت را تندتر میکنی. رد میشوی. بغض دارد خفه ات میکند. نباید گریه کنی. باید به جای شلوغ برسی. باید آدم ها توجه ات را جلب کنند. میروی. یک مسیر طولانی تا مرکز شهر را پیاده میروی. احساس گشنگی میکنی و تشنگی. یادت می آید چیزی نخورده ای. توی یکی از پاساژها که کافی شاپ دارد قهوه سفارش میدهی. به مردم نگاه میکنی و آرام قهوه ات را میخوری. باید با کسی حرف بزنی. کسی که از ماجرا دور بوده . کسی که فقط شنونده باشد و حرف هایی را که خودت می دانی را تحویلت ندهد. موبایلت را برمیداری. برایش پیام میفرستی که اگر در دفتر کارش هست بروی پیشش. جواب میدهد هست.

راه می افتی به سمتش. بین راه دودل میشوی. فکر میکنی نباید کسی را ناراحت کنی. اما باز هم میروی . باید حرف بزنی. دوست برای همین موقع هاست. او هم حتمن درک میکند.

میرسی. در را که باز میکند با لبخندت میخندد. از پیاده روی خسته ای. مینشینی روی صندلی. او میرود پشت میز کارش. روبروی مانیتور کامپیوترش. حالت را ساده می پرسد.

میگویی : "خوبی" . میپرسی او چطور است و چه خبر از کا رو بارش؟ حرف میزند. ته دلت هی تکرار میکنی :" بیا بشین نزدیکم. بیا بپرس حالم چطور است واقعن؟ بیا از جزئیات اتفاق بپرس ! " و خب او نمیشنود. ساعتت را نگاه میکنی. میگوید :" باید بری؟" تایید میکنی. دروغ میگویی. بایدی نداری. ولی حرفی هم برای گفتن نیست. بلند میشوی. تعارف میکند برساندت . امتناع میکنی. میگویی : "از همین جا ماشین میگیرم و میرم خونه یه راست."  از ساختمان که خارج میشوی حالت بدتر شده. بغض ها تبدیل به اشک شده اند. باید باز هم راه بروی. باید تمام شود این اشک های لعنتی !

تغییرات

چقدر دغدغه های بیخودمان زیاد است در زندگی. همین چند وقت پیش نگران این بودم پسرکم از مربی کلاس سه سال به بالای مهدش خوشش نمی آید و تا چند وقت دیگر که سه ساله می شود باید چه کنم؟ یا پدرش نگران این بود وقتی بزرگتر شود و قد بکشد سرش میخورد به میله توی آسانسور که عادت داشت همیشه زیرش بایستد . . . و دغدغه های بزرگترش دیگر بماند . وضعیت اقتصادی ، اجتماعی ، سیاسی و تحصیلی هم که لحظه ای رهایمان نمیکرد.

و خب حالا دغدغه های قبلی نیست چون علتی نیست. خیالمان راحت است برایش و خودمان با دیدن و به یاد آوردن آن دلواپسی ها لبخند تلخی میزنیم با اشکی که ناخودآگاه جمع میشود در چشم هایمان.

20 روز است که همه چیز تغییر کرده برایم . نگاهم به زندگی ، خواسته ها و هدفهایم به یکباره عوض شده .

همیشه وقتی داستان های موفق دنیا را میخواندم که نویسنده از ماجرایی خاص و تکان دهنده نوشته که گاهی تجربه شخصی بوده و گاهی بیننده آن ، غبطه میخوردم بهشان و حالا یک اتفاق خاص افتاده برایم . اتفاق تلخی که زندگی ام را تا آخر عمر تحت تاثیر قرار میدهد و این منم که باید تصمیم بگیرم این تاثیر مثبت باشد یا منفی . . .