اسفند

چند ماه از دنیا آمدن دخترک گذشته بود و تابستانِ بندر بود و رفته بودیم با ماشین کمی بچرخیم توی شهر تا مثلن حالمان عوض شود . از کنار پاساژ تازه ساخته شده ی شیکی رد شدیم و من که پنچرگیری ها هم از چشمم جا نمی ماند روزی، انگار از غار اصحاب کهف درآمده باشم با تعجب پرسیدم:" این از کجا دراومد؟" و خب تصمیم گرفتیم علی رغم تمایل به خرید و پاساژگردی بخاطر تغییر روحیه و البته شرایط جوی تن بدهیم به گشتن توی پاساژ جدید . همراه یک بچه ی چند ماهه توی بغل و قیافه ای که داد میزد خسته است و تشنه ی خواب و چند ساعت سکوت و تنهایی، پاگذاشتیم در دنیای زرق و برق دار بازاری. قشنگ بود همه چیز ، نورپردازی دل باز کن، ویترین های رنگی و جذاب. سر شب بود و پاساژ پر از پسرها و دخترهایی که خوش اندام و خوش لباس می چرخیدند و میخندیدند و سرخوشانه جنس های مغازه ها را بالا و پایین می کردند. در همان لحظه خالی شدم از درون. فضایی که قرار بود حالم را بهتر کند، بدترم کرده بود. میدانستم چقدر حس های مختلفِ درونم درحال جنگند. چیزی که هیچکس نمیدانست. خواستم بجنگم با حالِ بدم . ادای آدم های فهمیده را دربیاورم بگویم های! تو مادری خودت را مقایسه نکن با این جوان های الکی خوش که روزگاری آن ها مثل تو خواهند شد. نمی فهمیدم ولی. ادا درآوردن سخت است همیشه. کمر درد را بهانه کردم و زدیم بیرون. تا امروز ... برای کاری آن حوالی رفته بودم .از جلوی پاساژ که رد شدم تمام آن روز مثل سیلی توی صورتم خورد. گفتم باید بروم مواجه شوم با حس بدی که ساختم . لباسم ، قیافه ام چندان فرقی نمی کرد با آن روزها. جوان ها هم هنوز خوش پوش و زیبا بودند اما دیگر حالم بد نبود. خوب گشتم و بعد زدم بیرون. اول اسفند بود و هوا بهاری و حال من خوب .

 خوب بودن به درون آدم ها بستگی دارد. وقتی روح شاداب باشد و پر از اعتماد و فکر پر از امید به آینده ، هر چقدر هم خسته از کار و بیخوابی و حتی بیماری باشی اما حالت خوب است . باور کن! 

نظرات 1 + ارسال نظر
سحرررررررررررررر یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 12:33 ق.ظ http://maloosak.69.mu

بدون تعارف عرض کنم سایت خیلی خوبیییییییی دارین
5618

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد