9سال زودتر

برنج را توی آب در حال جوش میریزم. از قل زدن میفتد. دخترک مشغول کشف کشوهای بی دسته آشپزخانه است. یاد گرفته سر انگشت های کوچکش را بین فاصله های کشو بگذارد و با ظرافت بکشدش بیرون. بعد تمام خرت و پرت ها را دربیاورد پخش زمین کند و چندتایی را هم به عنوان غنیمت ببرد توی اتاقش و چند روز بعد که دارم کشو لباسش را مرتب میکنم یک بسته اسفنج ظرفشویی را آنجا پیدا کنم .
 بعد از 18 ماه حالا دیگر فقط نگاهش میکنم . جنگیدن فایده ندارد. مثل همه چیزهای دیگری که با زمان تغییر میکنند و بزرگ میشوند باید رهایش کنم. 
این روزها خودم هم حسی دارم شبیه بزرگتر شدن. شبیه چهل سالگی.
یعنی فکر میکردم این حس و حال مال آن موقع باشد . نه سال زودتر به حال و هواش رسیدن کمی عجیب است.احتمالن اشتباه فکر میکردم درباره اش.
اصلن آدم چطور میتواتد درباره ی چیزی که تجربه نکرده فکر کند؟ حالا هر چقدر هم خوانده و شنیده باشد درباره ی آن مسله. من که نمیدانم سی و یک سالگیه آن آدم چطور بوده . شاید او هم مثل الان من بوده. اصلن شاید برای رسیدن به چهل سالگی باید این حس ها باشد. شاید این شروع آن بزرگ شدن است.
 برنج را زیر دندان تست میکنم. وقت آبکشی ست. قابلمه را برمیدارم و از مسیر مین گذاری شده با خرده ریزهای توی کشو به سمت ظرفشویی میروم. دیروز دیدن این صحنه عصبی ام میکرد . حالا به این پخش و پلاها میخندم. به همین راحتی واکنش آدم به یک مسله عوض میشود.  به همین راحتی میشود گذشت و رد شد از هر مرحله . 
برنج را که میریزم توی آبکش بخارش توی هوا بلند میشود. حتی پشت این بخار هم حس میکنم زودتر چهل ساله شده ام.
خب حالا چه ؟ ته دیگ نان کنجدی با قورمه سبزی عجیب میچسبد.


نظرات 2 + ارسال نظر
آنا سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:36 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

چه حس قشنگی تو نوشته تون بود .. امان از این ریخت و پاش های بچه ها.

ممنونم

منا شنبه 30 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 02:01 ب.ظ http://radiomona.blogsky.com

وای که چقدر کیف می کنم از خواندن نوشته های تو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد