سیم آخر

به سیم آخر فکر میکنم. خیلی وقت ها فکرش را میکنم. بزنم به سیم آخر .

یک مشکل بزرگ وجود دارد . اینکه واقعن سیم آخر نباشد و بعد از مدتی دوباره سیمی دیگر اضافه شود. یا اصلن اول و آخرش را اشتباه کنم و تازه بزنم به سیم اول . آن وقت باید یکی یکی سیم های زده را دوباره بزنم تا فکر کنم رسیدم به سیم آخر. و یک دور باطل را همیشه هی بزنم و بزنم و . . .

دادن فرصت ها به خودم . . . اینبار فرق دارد های مسخره . . . خیال با تجربه شدن و اشتباه نکردن . . . تکرار هزار باره ی یک ماجرا با تم و موسیقی جدید . . . حماقت های تمام نشدنی . . . همیشه و همیشه وجود دارد.

انگار تمام زندگی تکرار همین هاست . محتوی فرقی ندارد فقط شکلش تغییر میکند و گاهی به این فکر میکنم با این وجود چه اصراری به تغییر دارم ؟؟؟

گیج میزنم . راه مستقیمی را زیگزاگی طی میکنم و بعد هی مینالم از خستگی های مداوم و تاول های کف پا و  . . . آخرش باز هم منتظر تغییر هستم و گاهی تغییری به وجود می آید که اصلن آن جوری هم نیست که دوست دارم . . .

نظرات 8 + ارسال نظر
نیلوفر دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:38 ق.ظ http://wlootoos.blogfa.com/

ای آخ از این انتظار ، من که از بس اشتباهی به سیمهای اول و آخر زدمو و از بس با برنامه های تغییر سترون دست و پنجه نرم کردم دیگه فقط منتظرم خوب یا بدشو نمیدونم فقط منتظرم، هر چند که روحم این انفعالو نپذیره اما تسلیم شده
همیشه بخودم میگم :
یه روزی....
یه جایی.....
یه کسی......
یه جوری......
صبر داشته باش...
اما الان دارم به این فکر میکنم:
کِی؟
کجا ؟
کی ؟
چه جوری ؟
تا کی ؟

مامان الی دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:15 ب.ظ http://sewin.persianblog.ir/

مثل همیشه عالی

احسان ن سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:50 ب.ظ http://radioehsan.blogsky.com


راهی ک باید بری باید رفت, اشتباه در ذهن ما شکل می گیرد...

ذهن ما هم جزئی از خود ماست. درگیر و دار همیشگی با ذهن و کارهایمان هستیم . ولی میگذرد و میرویم . . .

هومن جمعه 10 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:06 ق.ظ

خوب می دانی این متن متنی نیست که به این سادگی ها دست از سر آدم بردارد .کداممان هستیم که دست و دلمان برای زدن به این سیم های آخر نلرزد .کداممان بگو.حتی محافظه کار ترین آدمها و ترسو ترین هاشان هم گاه و بیگاه این سودا سرش را مثل لاک پشت برایشان بیرون می آورد و دوباره خیلی زودتر از من و تو سرشان را می دزدند و به لاکشان بر می گردند.
حالا گیرم من و تو سرمان را بیشتر بیرون نگه داریم چند دقیقه ای هم دستمان را سایه بان چشم کنیم و به افقی دور دست آن طرف سیم های پاره شده خیره شویم.ام برمی گردیم
یادت که نرفته... این سیمها اصلا تمامی ندارند همیشه سیم آخر دیگری هست.
انگار که راهی هم ندارد حالانتیجه اش چه می شود؟ شاید همین باشد که به سیم آخر زدن هایمان بیش از آنکه بیرونی بشوند درونی می شوند و در شکل خوبش در هیات شعر و داستان و هنر بیرون می زنند آنجا به هر سیمی می زنیم پاره می کنیم گره می زنیم می رویم برمی گردیم .آزاد آزاد آزاد اما اینجا میدان بازی است قاعده دارش کرده اند .همه چیز حالت مانوری و نمایشی دارد .حق استفاده از خیلی چیزها را نداریم .همه اش هم اجتماع نیست البته .ما با خیلی بندها اینجا بسته شده ایم که نمی توانیم به سیم آخر بزنیم.این بندها از ملاحظات عاطفی ما شروع می شود تا این نگاهمان ککه ؛اگر من به سیم آخر بزنم چند ساز دیگر پشت سرم از صدا می افتند؟؛
حالا همه اینها فقط یک وجه از داستان است .ااینکه اصولا سیم آخری وجود ندارد و از سوی دیگر سیم های آخر تمامی ندارند هم پارادوکسی ست که فکر کردن به آن فیوز ادمی را ممکن است بپراند.
در آخر این که اگر بتوانیم بندها و کلافهای پیچیده به جانمان را هم به هر وسیله ای شل کنیم هنر کرده ایم .هنرمند...!!!

تو هم خوب میدانی که هر چیزی راحت دست از سر ادم برمیدارد اگر کسی نخواهد به آن فکر کند . . .
گفتی زدن به سیم های آخرمان درونی ست خیلی وقت ها ! درست میگویی . گفتی آزاد آزاد آزاد است و هر وقت سیمی پاره شد گره میزنیم. درست نمیگویی ! آنقدر بیرونمان به درونمان نفوذ کرده که آزادی درونی هم نداریم. آنقدر میترسیم از اطرافمان که جرات گره زدن سیم های پاره شده را نداریم شاید کسی به درونمان بیاید و ببیند. آخ که این " کسی ها " دست از سرمان برنمیدارند . . .
از پاره شدن سیم های متصل به سیم های خودمان گفتی که ترسی ست مداوم و مانعی ست بزرگ که اگر نبود هی میزدیم به سیم آخر و هی . . .
ممنونم که میخوانی و ساده نمیگذری !

مریم شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:08 ق.ظ

راه همان راه است . گاهی پر پیچ و خم و گاهی مستقیم و راحت .مهم مقصد است و بس

من هم میروم به سمت همان مقصد. فقط گاهی باند کم می آورم برای پانسمان زخم هایم . . .

منا شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:40 ق.ظ http://radiomona.blogsky.com

سلام
چه خوب و روان می نویسی مثل بازی ات در فیلم ژاله . به چهاردیواری ات سر می زنم و لذت می برم از خواندنت هرچند لذت و درد با هم عجینند.

ممنونم که میخوانی با لذت و درد که زندگی چیزی غیر از تلفیق مداوم این دو نیست .

فهیمه یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:13 ب.ظ

خوندن هر پست وبلاگت از همان اوایلش دقیقا همون مفهوم پست قبلی ات " یک متن لذت بخش" رو همیشه برام تداعی می کنه .. می خواستم بگم حالت بهم نخورد که نتوانسته ای اینقدر خوب از موضوعی که توی ذهنت داری حرف بزنی!!!
چون واقعا وقتی متن هایت را می خوانم من همین جمله ات رو به خودم می گم که چرا به ذهن من اینطوری اش نرسیده بود . اتفاقا خیلی تمیز تر از این خروارها حرفهای زیبای دیگران می نویسی ... خیلی تمیز تر...
منتها دیگران همت کرده اند و انچه به ذهنشان رسیده را نوشته اند و تو سابق بر این همتت برای نوشتن کمتر بوده است.. همت که کنی مثنوی ها می نویسی دوستم....

ممنون از اینکه میخونی و این همه لطف داری بهم فهیمه عزیزم.

مهشید سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:34 ق.ظ

پگاه عزیزم تو هم با نوشته هات به سیمهای تو مغزمون تلنگر میزنی مطمئن هستم که نوازنده خوبی هستی و میدونی به کدوم سیم بزنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد