آدم ها وقتی در مکان و زمان محدود میشوند به گذشته شان بیشتر فکر میکنند. من هم این روزها همینطورم. میروم سراغ گذشته ها. عکس ها، نوشته ها، هدیه ها . . . گذشته ای پر از انرژی و خلاقیت و ایده. این روزها با دخترک دراز میکشیم روی تخت و من از سالنامه های قدیمی برایش داستان هایم را میخوانم. اصلن هم مثل این فیلم ها نیست که بچه هایشان متفکرانه مادرشان را نگاه میکنند و به موقع میمیک صورتشان عوض میشود. دخترک من یا دستش را تا مچ توی دهانش کرده با ملچ و ملوچ اطراف را برانداز میکند. یا در حالیکه من ذوق زده دارم برایش یک دیالوگ جالب را میخوانم اجابت مزاج میکند یا از همان اول غر میزند و بعدش جیغ و هوار. خلاصه یا آنها همش توی فیلم هاست یا دخترک من بویی از احساسات و ادبیات و هنر نبرده است.
اما خودم از خواندنشان لذت میبرم. داستان هایی که وقتی 15 یا 16 ساله بودم و نوشتم. حدود 15 سال پیش و گاهی تعجب میکنم این ایده ها از کجا می آمده توی مخم.
همه این ها را گفتم که بگویم خواندن داستان های قدیمی ام هوایی ام کرده که بگذارمشان توی وبلاگ و احتمالن هم بدون بازنویسی چون فرصتی ندارم با وجود دخترکی که واقعی ست و از توی فیلم ها درنیامده. و البته نمیدانم چند تایشان را میگذارم بهرحال ممکن است زود منصرف شوم .
پست بعدی چاردیواری ، یک داستان قدیمی از من 16 ساله خواهد بود.