می پرسد:" آخرین کتابی که خوندی کِی بوده؟"
دستم رو از پشت کمر دختر که کنارم لم داده و تلوزیون نگاه میکند در می آورم و تایپ میکنم:"همین دو ساعت پیش ، وقتی زیر قابلمه رو کم کردم و گفتم حالا وقتشه برم یه کتاب بردارم بخونم و درحالی که از آشپزخونه میومدم بیرون چشمم خورد به لباس های خشک شده توی بالکن که باید جمع میشدن. جمعشون کردم و بردم توی اتاق تا کردم و گذاشتم تو کشوها. دیدم کشوی دخترک مثل همیشه نامرتبه. همه ی لباس هاشو درآوردم و قدیمی ها رو جدا کردم و بقیه رو تا زدم و چیدم تو کشو. یه شلوارش خشتکش پاره بود بردم بدوزم یادم اومد پاچه ی شلوار خودمم باز شده و باید دوخته شه . همه ی کارامو که کردم بوی غذای روی گاز بلند شد . رفتم تو آشپزخونه و زیر گاز رو خاموش کردم دیدم ای وای وقت رفتن دنبال بچه اس. لباس پوشیدم و موقع بیرون رفتن یه نگاهی به کتابخونه انداختم و گفتم فردا میخونم حتمن."
شکلک خنده میفرستد.
چقدر دلم واسه کتاب خوندن تنگ شده و چقدر دووووورم از کتاب هام
امیدوارم که بهتر بشه کم کم... امیدوارم...