مرض

الان دوست دارم تلفن را بردارم و به یک نفر زنگ بزنم. نه اینکه ندانم آن یک نفر کیست! خوب هم میدانم. ولی میگویم شاید نخواهد بعد از این همه سال صدایم را بشنود. اصلن زنگ بزنم که چه؟ بگویم یکدفعه یادش افتادم و فقط میخواستم از حالش مطمئن باشم؟ از اینکه خوب است و زندگی بر وفق مرادش است؟ خب که چه؟؟؟ واقعن این ها دلیل خوبی نیستند؟؟ اگر او الان دارد بیشتر از من بهم فکر میکند چه؟ که هر لحظه آرزو میکند تلفنش که زنگ میخورد من باشم آن ور خط چه؟ از کجا باید بدانم؟؟  لعنت به این فکرها که تا به زبان نیاریدش نمیشود کاریش کرد و حیف که آدم ها میترسند از اینکه فکرهایشان را به زبان بیاورند چه برسد به انجام دادنشان.

اصلن حالا بیایید فکر کنیم که تماس گرفتم . میتوانم خیلی بی خیال و راحت سلام و علیک کنم و حتی وقتی با صدای سرد و متعجبش پرسید : شما؟ خودم را معرفی کنم. بعد احتمالن میگوید : خیلی وقت است از من که هیچ از خیلی ها بی خبر است. و من حتمن به شوخی چیزی میگویم که کمی یخش باز شود. و خب فایده نخواهد داشت و او همچنان متعجب میپرسد : شما چطوری؟ و من ، من احمق اینجا به جای آنکه از خودم حرف بزنم و دوستان مشترک قدیمی مان و خاطرات گذشته را زنده کنم برایش ، این را خواهم گفت : خوبم. . . .  همین ! در همین حد. ضعف بزرگم در تلفنی صحبت کردن خودش را نشان میدهد اینجور وقت ها . . .

واقعن یکی از بدترین کارهای دنیاست . اینکه با کسی که نمیبینی اش، که نمیفهمی حالا که حرف میزنی صورتش چه شکلی ست ،دارد چه کار میکند، اصلن حواسش هست به حرف هایت یا نه؟ هی حرف بزنی. بدترینش اینکه بخواهی احساساتت را هم نشان بدهی و مجبوری که حرف هایت را غلو شده بیان کنی. کاری که میشود با نگاهت موقع بیان ساده یک جمله بگویی حالا باید زور بزنی تا بفهمد که آن جمله این قدرها هم ساده نیست.

حالا بگذارید تلفن را برنداشته بی خیالش شوم. تا حالا ، این همه سال بدون اینکه خبری ازش داشته باشم زندگی کردم و هیچ اتفاقی نیفتاد. بعضی مرض ها که می آید سراغ آدم نباید محل شان گذاشت. خودشان ول میکنند و میروند. این هم مثل همان ها . . . 


پ.ن.1 : دارم به این فکر میکنم که اگر زنگ میزدم و او اولین دیالوگش این بود: چه خووووب که زنگ زدی. داشتم بهت فکر میکردم ! ! ! آن وقت چه ؟؟؟

پ.ن.2 : لعنت به فکرهای لجام گسیخته ذهن ! ! !

پ.ن.3 : شاید هم باید زنگ بزنم . . .

لاک

دوشب پیش خواب دیدم سپهر ناخن های لاک زده اش را به پدرش نشان میدهد و بعد به من نگاه میکند و میخندد. دست های تپلی اش را روی میز جلوی تلوزیون گذاشته بود و داشت کارتون تماشا میکرد.

امروز ناخن هایم را لاک زدم. و یادم آمد آخرین بار ، روز قبل از سفر و حادثه بود. ناخن های پایم را لاک زده بودم و چندتا نقطه هم روی ناخن های پای پسرک گذاشتم . و بعد از آن اصلن یادم رفت.

روز سوم یا چهارم بعد از اتفاق بود. نشسته بودم توی اتاق و دورم را آشنایان گرفته بودند. از مرگ های اطرافیان دور و برشان تعریف میکردند. از معجزه هایی که اتفاق افتاده و هزار بار در عرض چند دقیقه با هم تکرار میکردند : "اگه خدا بخواد اتفاق میفته " و "اینکه قسمت اون این بوده و باید میرفت" . . . و من هیچ حرفی نمیزدم. حتی تاییدشان نمیکردم. چون چند دقیقه بعد همان ها یکدفعه میزدند زیر گریه و میگفتند : "آخه این چه اتفاقی بود؟؟ ". . .  و  من خنده ام میگرفت از این همه حرف . . .

وسط همین حرف های سرگرم کننده یکی از همان آشنایان گفت: " چه قرمز خوشرنگیه لاکت !! " و تازه یادم به لاک افتاد. چطور ندیده بودمشان. لابد بین آن همه رفت و آمد خیلی ها دیده اند و با خودشان گفته اند: "آخی ! لاک هم زده بوده برا سفر!!" یا گفتند: "چه بی ملاحظه! بچه ش مرده بعد داره با لاک قرمز راست راست راه میره !!! " یا شاید هم مثل همین آشنا از رنگش خوششان آمده باشد و تصمیم گرفتند در اولین فرصت بروند و یکی مثل این را بخرند. . .

و من آن لحظه به هیچکدام از این حرف ها فکر نکردم . . . فقط به یاد نقطه های قرمز روی ناخن های پایش بودم و امروز هم یادش افتادم و به همین راحتی خاطره ای دیگر زنده شد !!!

خاطرات مثل جذام پخش میشوند و میخورند . . .

سال جدید

مدتی ست میخواهم بنویسم و نمی نویسم. یا هی در یادداشت های گوشی چند خطی ذخیره میشود و بعد دوباره یادداشتی دیگر و هیچکدام منتشر نشدند. اینجور که میشوم یعنی سردرگمم. یعنی اصلن نمیدانم حال خودم چطور است و حالا که نوشتم دیگر میدانم !

در پایان سال، 29 ساله شدم و سال تمام شد. عید آمد. سفره هفت سین چیدم و هی پشت تلفن یا رو دررو یا در پیام ها، عید را تبریک گفتم و سرم را تکان دادم برای آرزوهای خوبی که خانواده و دوستانم برایم داشتند. مهمان داری کردم. بچه داری حتی و حالم خوب بود و هست . . .

و امروز در یک پیاده روی نسبتن طولانی و ضمن تلفنی صحبت کردن با یک دوست که میگفت سال سخت و بدی را پشت سر گذاشتم و امیدوار است سال جدید خوب باشد برایم و پر از خبرهای خوب ، از خودم پرسیدم آیا سال قبل واقعن سال بدی بوده ؟؟؟ و هی میترسم جواب بدهم چون خیلی راحت میگویم اصلن بد نبوده و این ترسناک است برای خودم حتی چه برسد به دیگران. اینکه قاعدتن من باید سال 91 را سال نحس و وحشتناک و زشت و بدی یاد کنم ولی نمیتوانم. اینکه سال سختی بوده درست ولی هر سال برای خودش سختی هایی دارد. حتی سال تولد یک بچه هم سخت است و چه بسا سخت تر. سازگار شدن یک زن و مرد به نقش جدیدشان و پذیرش یک انسان کوچک زبان نفهم خیلی سخت است، خیلی ! البته قسمت متفاوت تولد با از دست دادن برمیگردد به بزرگترین نقطه ضعف انسان ها یعنی ثبت خاطرات و احساساتی که با به یاد آوردن آن ها در نبود یک عزیز بسیار سخت میشود . . .

حالا با اعتراف به این حرف ها و حتی ثبت خودخواسته ی این ها مورد قضاوت قرار میگیرم. شاید دیوانه یا سنگدل و خودخواه به نظر بیایم و شاید واقعن هم اینگونه باشم اما باید بنویسمشان چون این ها بخشی از واقعیت درون من است. اصلن نمیدانم خوب است یا بد یا به قول آن مشاور ، طبیعی یا غیر طبیعی ولی هست. وجود دارد.

من بخاطر اتفاقات سال قبل ناراضی نیستم و مشتاقانه انتظار اتفاقات سال جدید را میکشم که چه خوب باشد یا بد ( از نگاه طبیعی و معمولی دسته بندی اتفاقات) ، مطمئنن سخت است. که زندگی چیزی غیر از سختی های مداوم و شناخته شدن های غافلگیر کننده نیست.


پ.ن : باید یک اعتراف دیگر هم بکنم و آن اینکه نوشتن و خواندن این جمله که " مشتاقانه انتظار اتفاقات سال جدید را میکشم که چه خوب باشد یا بد ( از نگاه طبیعی و معمولی دسته بندی اتفاقات) ، مطمئنن سخت است " مرا میترساند چون حقیقت دارد و اصولن حقیقت چیز خوبی نیست ! ! !