حالم بهم میخورد از خودم. از یک ترس نهادینه شده در وجودم. ترس از آدمها. از حرف هایشان. نقدهایشان. از اینکه اشتباه کنم و با سر بیفتم توی چاه و در همان حال ناامیدی از دستی که برای نجاتم دراز شود، ببینم دست هایی چاه را پر میکنند تا زودتر خفه شوم.
قید کارهای مورد علاقه ام را میزنم و به آرزویی محال تبدیلش میکنم بخاطر همین ترس لعنتی .
آدم های دوست داشتنی زندگی ام را نادیده میگیرم و هی محدودشان میکنم در قالب جنسیت و زمان و مکان و نوع حرف زدن حتی؛ بخاطر این ترس مسخره.
از جامعه ام بیزار میشوم. از حرف هایی که ندانسته پشت سرم میسازند. تخریبم میکنند در حالیکه خودشان هم آرزوی داشتن جراتی برای انجام همان کارها را دارند. آدم هایی که فقط قضاوتم میکنند بدون اینکه لحظه ای خودشان را به جای من بگذارند و حداقل با خودشان صادق باشند.
عمرم هر روز کوتاه تر میشود و حسرت خیلی کارها به دلم می ماند که کوچکترینش " زندگی کردن " است !!!