ترس

حالم بهم میخورد از خودم. از یک ترس نهادینه شده در وجودم. ترس از آدمها. از حرف هایشان. نقدهایشان. از اینکه اشتباه کنم و با سر بیفتم توی چاه و در همان حال ناامیدی از دستی که برای نجاتم دراز شود، ببینم دست هایی چاه را پر میکنند تا زودتر خفه شوم.

قید کارهای مورد علاقه ام را میزنم و به آرزویی محال تبدیلش میکنم بخاطر همین ترس لعنتی .

آدم های دوست داشتنی زندگی ام را نادیده میگیرم و هی محدودشان میکنم در قالب جنسیت و زمان و مکان و نوع حرف زدن حتی؛ بخاطر این ترس مسخره.

از جامعه ام بیزار میشوم. از حرف هایی که ندانسته پشت سرم میسازند. تخریبم میکنند در حالیکه خودشان هم آرزوی داشتن جراتی برای انجام همان کارها را دارند. آدم هایی که فقط قضاوتم میکنند بدون اینکه لحظه ای خودشان را به جای من بگذارند و حداقل با خودشان صادق باشند.

عمرم هر روز کوتاه تر میشود و حسرت خیلی کارها به دلم می ماند که کوچکترینش " زندگی کردن " است !!!

بی اعتبار

خیلی وقت ها کاسه چه کنم چه کنم دست میگیرم. جلوی خودم البته. میگذارمش جلوی پاهام و زل میزنم به خالی بودنش . که انگار گاهی هیچ راهی نیست برای پر کردنش. گاهی فقط باید تسلیم شد. باید دست ها را بالا گرفت و گفت : "تسلیم. هر چی تو بگی! " بعد روزگار پوزخند بزند و بگوید: "همین بود پوست کلفتت؟ همین بود همه تواناییت ؟" و سرم را بیندازم پایین و بگویم :" آره خب. دیگه جنگ بسه. هر چی تو بگی! " حالا کاش جنگش تمام میشد لاکردار. تازه انگار مزه کرده باشد عجز و لابه هایم برایش، نقشه جدید میکشد. بازی جدید شروع میکند. هی بازی پشت بازی. ورق پشت ورق. آس هایش هیچوقت تمام نمی شود. حالا هی من بنالم و بگویم و غر بزنم. باز فرق نمیکند. هی دی ماه را ببویم و یاد سه سال قبل بیفتم و هر لحظه انتظار تولدش. هی اشک شوم ،آه شوم. هی تمام نشود. همه چیز یک جورهایی نو شده. همه چیز بوی تازگی میدهد. همه چیز خوب است الا حال بی اعتبار این روزهایم.