همسنگر

جنگ مستمر بین چیزی که دلت میخواهد و چیزی که باید انجام دهی. یکی دشمن است و دیگری خودی. جانش در دستان توست و جان تو در انتخاب درست و نجات او.

یک سنگر محکم ، یک تفنگ دوربین دار و خودت که در مکان مناسبی برای تیراندازی قرار داری. مساله اما این چیزها نیست . مشکل ، تصمیمی است که باید بگیری ، یک انتخاب .

سرت را تکیه میدهی به بدنه سرد تفنگ. یک چشمت را میبندی و آن یکی را میچسبانی به دوربین. هدف ها خیلی نزدیکند. انگار دستت را دراز کنی میتوانی بگیریشان. سرت را از تفنگ جدا میکنی. به جلو خیره میشوی. دورند.

برای آزادی یکی باید به دیگری شلیک کنی. دوباره چشمت را میگذاری پشت دوربین تفنگ. نشانه را روی یکی تنظیم میکنی. دوباره علامت را برمیگردانی روی دیگری. پشیمان میشوی. قبلی را نشانه میگیری. نه ، اینطور نمیشود.

به یک همسنگر نیاز داری. کسی که بتواند کمکت کند. ایده بدهد. دلیل بیاورد برای شلیک به یکی و نجات آن دیگری. باید پیدایش کنی. شاید بین جسدهایی که روی زمین افتاده اند و زمانی دوستان و هم رزم هایت بودند هنوز کسی زنده باشد . شاید کسی بتواند در آخرین نفس هایش با اشاره ابرویی حتی کمکت کند .

تنهایی در یک سنگر و در برابر دشمن به اندازه کافی ترسناک است ، چه برسد به تصمیم گیری برای نجات یکی و کشتن دیگری.

همسنگرت یک نجات بخش خواهد بود. باید پیدایش کنی . . .



پ . ن . 1 : هر شخصی در زندگی در سنگرهای متفاوتی و برعلیه موانع مختلفی باید بجنگد. در هر سنگر ممکن است با افراد خاص همان مانع همسنگر شود. ولی همیشه به یک همسنگر همیشگی برای جنگ با نا امیدی و خستگی نیاز دارد که وقتی از جنگ خسته شد سرش را بگذارد روی شانه اش و از فتوحات و شکست هایش تعریف کند . بعد همسنگرش که همه را گوش کرد ، دستش را بگیرد و بلندش کند. خاک لباس هایش را بتکاند. یک لیوان آب بدهد دستش و بگوید : " حالا برو وسط میدان و پیروز برگرد ! "


پ .ن . 2 : گاهی هم خودمان باید نقش یک همسنگر را بازی کنیم . . .

نظرات 10 + ارسال نظر
حالا چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:48 ق.ظ

خاطرات جبهه ها یادش به خیر :

سنگر خوب و قشنگی داشتیم/ روی دوش خود تفنگی داشتیم و الی آخر

یاد شهداموونم به خیر

نامی چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:54 ب.ظ

همسنگر داشتن برای پیروزی لازمه ولی چیزی که آدم رو در نبرد، هر نبردی پیروز میکنه داشتن تفنگ خوب و همسنگر نیست، ایمان داشتن به پیروزیه....

فهیمه چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:00 ب.ظ

نویسنده شدی رفت... شاید بهتر است بگویم نویسنده تر!!!!

از آن متنها بود که باید هر جمله را دقیق بخوانم تا مطلب از دستم در نرود..

الان هم هومن میاید سخت ترش را می نویسد...


کماکان عاشقتم پگاهههه

هومن چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:07 ب.ظ

ضرورت انتخاب همیشه برایم تحمل ناپذیر بود چرا که انتخاب برای من برگزیدن یک چیز نبود بلکه پس زدن چیزی بود که بر نمی گزیدم "آندره ژید/مائده های زمینی"

نا شناس چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:50 ب.ظ

اون کسی که تو داری به سمتش نشونی می گیری تا بزنیش

خودتی!!!!!

مانـالی چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:23 ب.ظ http://daarchin.blogsky.com/

پگاه جان تک تک کلماتت رو حس کردم،دیدمشون.
همسنگر لازمه،اگه نباشه خیلی جاها نمی شه تصمیم گرفت.

مریم پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ق.ظ http://barangoli.com

چقدر زیبا نوشتی پگاه جان...همسنگرت یک نجات بخش خواهد بود...باید پیدایش کنی

پریسا پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:04 ق.ظ



پرسیدم..... ،

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ...



هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ، زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست..

بهنام پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:58 ب.ظ http://gahgah.blogsky.com/

همسنگر نیاز است.
ممنون

[ بدون نام ] جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:40 ق.ظ

از چهارشنبه که این پست را گذاشته ای تا حالا که ساعت 8و نیم روز جمعه است این سومین باریست که آن را می خوانم .جمله ای از ژید عزیز را همان بار اول اینجا گذاشتم اما متنت رهایم نکرد.
ترسناک است و ذره ذره این وجهش به جانم ریخت .چرا همان بار اول نفهمیدم که این نوشته بوی خوبی نمی دهد.
هی سرباز مراقب باش.ماشه را بی جهت نچکان .تو اسم من را هر چه می خواهی بگذار همسنگر یا ...
اما گاهی یک همسنگر باید باشد که به تو بگوید حالا نه ...
صبر کن.جنگ هم قواعد خودش را دارد نکند مرتکب جنایت جنگی بشوی .
به هرحال اگر بخواهد برچسبی از طرف من بخورد چیزی جز ژانر وحشت نخواهد بود.این ها می تواند یک حس ها و دریافت های کاملا شخصی و دور از منظور تو باشد اما من مرا می ترساند.
تفنگ همیشه هست تفنگ هیچگاه بی فشنگ نمی شود و باز می ترسم که سرباز روبروی تو بی تفنگ و بی دفاع مانده باشد.حتی اگر پیش از این پشت تیربار نشسته بوده حالا ...
می دانی چه می گویم ؟ مراقب باش همین

انتخاب همیشه ترسناک و سخت بوده و هست و گاهی ندانسته جنایت جنگی هم رخ میدهد مثل تمام جنگ ها.
شاید هیچوقت هم نفهمی . شاید همیشه فکر کنی کارت درست بوده . شاید اصلن نیازی به انتخاب نبوده. شاید تنها باید تفنگ را زمین میگذاشتی و همه چیز تمام میشد. شاید بایدبرای صلح تلاش میکردی . . .
ولی ترسناک تر از همه آن همسنگری ست که کنارت ایستاده و گاهی باید به او هم شک کرد . شاید نیروی نفوذی دشمن باشد و . . .
میبینید زندگی کلن ترسناک است اگر بخواهیم با ترس نگاهش کنیم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد