من از اون دسته آدما هستم که باید هر کاری رو در شرایط سختش انجام بده. مثلن همین نوشتن. وقتی همه چی ایده آل برای نوشتن اصلن نمیتونم ولی وقتی خونه شلوغه یا موقع خواب چشام داره بسته میشه هزار تا موضوع و داستان میاد تو ذهنم که یا باید با خودم بجنگم و بنویسم و یا بی خیال بشم.
نمیدونم این خصوصیات خوبیه یا نه ولی داشتن تجربه شرایط سخت رو دوست دارم. همین روزه مثلن. اینکه گشنه و تشنه باشم و بتونم بخورم ولی اینکارو نکنم کلی لذت میبرم. حس مرتاضی بهم دست میده که برای رسیدن به کمال داره تلاش میکنه.
بچه که بودم خیلی زیاد خون دماغ میشدم. با کوچکترین ضربه ای خون از بینی م جاری میشد. البته پزشک ها ضعیف و حساس بودن مویرگ ها رو عاملش میدونستن که فکر کنم درست بوده چون دیگه این مشکل برطرف شده حالا. داشتم میگفتم ؛ یکبار که توی دستشویی بودم این اتفاق افتاد و من با یه حس زیبا و شاعرانه بجای بند آورن خون ، قطره قطره خون ها رو در تمام سطح روشویی که سفید هم بود میچکاندم . احساس میکردم میتونم با خونم دنیایی رو نجات بدم و غافل از اینکه اونجا فقط یه دستشویی بود. خلاصه مادرم که در رو باز کرد و صحنه ی یه روشویی قرمز رنگ رو دید وحشت زده جا خورد و سریع دستمال اورد و به رسم همیشگی لوله کرد و فرو برد در بینی م . و جوری نگاهم میکرد انگار دیوونه شدم. البته هیچوقت هم صحبتی در مورد اینکار بینمون رد و بدل نشد.
هیچ تعریف خاصی از شرایط خاص ندارم و هر چیزی که برام سخت و یا غیر قابل دسترسی باشه میتونه جز این شرایط قرار بگیره و هنوز هم نمیدونم در طولانی مدت میتونم تحملش کنم یا نه. و از اونجاییکه دنیا پر از شگفتی هاست منتظرم روزی باهاش دست و پنجه نرم کنم و مطمئنن این یه آرزو نیست . . .
پگاه جونم نوشته هات رو بسیار دوست دارم و همیشه میخونم
(این عکس خودمه ها عینکیم دیگه )
درک می کنم.
بچه که بودم خیلی لذت می بردم که توی شرایط سخت کاریو انجام بدم.هیچ وقت هم نفهمیدم چرا.یا این که این خصوصیت خوبه یا بده؟!
پگاه جان هیچ وقت هیچ موضوعی رو،حتا کم اهمیت ترینشون رو ننوشته نذار.
برای خودت بنویسش،شاید یه روزی که حال و حوصله داشتی به دردت بخوره.
همه ی پست هات رو خوندم،بسیار لذت بردم و همزادپنداری کردم.
نوشتنت رو دوست دارم.
از وقتی که گذاشتی برای خوانش نوشته هام ممنون ماندانا جان. لطف کردی. خوشحال شدم بسیار.
پگاهم این چه آرزوی شومی بود که کردی....دست و پنجه نر م کردن با شرایط سخت.............
خدا جواب بیشتر آرزوهای احمقانه ما رو میده اما آرزوهای زیبای ما رو نه...............
البته اصلا قصد توهین ندارم اما تا کنون سه بار تجربه بدترین اتفاقات زندگیم بابت یک آرزوی احمقانه و به زبون آوردنش بوده ......که شوک روانیش تا ابد باهامه
میدونی اون آرزوی احمقانم چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
داشتنیک زندگی پر هیجان که الان حتی جرات ندارم فکر این آرزو رو از سرم بگذرونم چه برسه به اینکه به زبون بیارمش..............
چون خدا هر سه بار هم چنان هیجانی به زندگیم داد که یاد فیلمها می افتادم تا واقعیت..........و مو بر اندامم راست می گردد حتی اکنون که 10 سالی از روزگار احمق بودنم میگذرد