-
باز هم میشناسم خودم را
جمعه 24 شهریورماه سال 1391 15:14
همیشه همینطور بوده ام. نمیشناسم خودم را. قبل از وقوع هر اتفاقی تصورش را میکنم. به خودم میگویم اگر فلان اتفاق بیفتد ، اگر بهمان جور بشود من چه میکنم. و بعد برای خودم کلی شخصیت میسازم. گاهی حساسم ، گاهی دلسوز، بی تفاوت ، صبور ، بی طاقت ، با حیا ، و . . . و هیچوقت درست حدس نمیزنم خودم را . تا حالا که اینطور بوده. زمان...
-
یک قوطی رنگ
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1391 14:37
" قلب ادما اینقدر بزرگ هست که برای خیلی ها جا داشته باشه . فقط اندازه سهمی رو که به هر کسی میدیم فرق داره. یکی سهم بیشتری داره و یکی کمتر . . . " این ها حرف های مدیر دوران راهنمایی ام است که ملکه ذهنم شده و سال هاست که خیلی خوب لمسش میکنم . آدم هایی که درون قلبم جا دارند زیادند . خانواده ام ، دوستان خیلی...
-
ماجرای یک دیالوگ
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 19:24
یکی از توهین آمیزترین دیالوگ های انسان های دوست نما به شعورم این است :" دوره و زمونه بدی شده ، نمیشه به کسی اعتماد کرد . . . ولی میتونی به من اعتماد کنی . . . " اینجور مواقع نمیدانم باید چه بگویم و خب چون اکثر این دوستان (اگر بشود چنین اسمی رویشان گذاشت) در فضای مجازی مجال این صحبت ها را پیدا میکنند و در متن...
-
حالم خوب است
شنبه 4 شهریورماه سال 1391 20:31
حالم خوب است . باور کنید. هی نپرسید "همه چیز خوب است؟ " معلوم است دیگر. اصلن جواب این سوال از خودش مسخره تر است. اینکه همه چیز خوب باشد. مگر میشود اصلن؟ ولی خوبم من. اینکه آدم چیزی می نویسد که حرف از درد میزند دلیلش این نیست که درد دارد. اینکه شعری را بر زبان می آوری که عاشقانه ای تلخ است دلیل بر این نمیشود...
-
دلخوشی
دوشنبه 30 مردادماه سال 1391 12:39
همیشه از یکنواختی وحشت داشتم. از نداشتن دلخوشی های کوچک. و هر روز هم کمتر میشوند . پیر که میشوی دنیا و اتفاقاتش دیگر عجیب نیستند برایت. تجربه هایت که زیاد شود دیگر میلی نداری به تکرار خیلی شان. و تنها چیزی که باعث ادامه دادن میشود این جمله است : " این بار فرق دارد با دفعه های قبل . . . " اعتماد به نفس کاذب...
-
آوار
یکشنبه 22 مردادماه سال 1391 10:46
از دیشب زیر آوار بودم . شاید قرار بود اون دیوار خراب شده همین دیوار اتاق من باشه ! شاید قرار بود همین زلزله های دو روز پیش در بندر هم خونه خراب کن باشه ! شاید الان من باید مرده باشم ! ولی آدم های دیگه ای مردن یا دارن میمیرن زیر آوار یا در غم عزیزهاشون دلشون میخواد مرده باشن در کنار اونا . . . کدوم دیوار درد سرم رو...
-
شرایط خاص
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 10:50
من از اون دسته آدما هستم که باید هر کاری رو در شرایط سختش انجام بده. مثلن همین نوشتن. وقتی همه چی ایده آل برای نوشتن اصلن نمیتونم ولی وقتی خونه شلوغه یا موقع خواب چشام داره بسته میشه هزار تا موضوع و داستان میاد تو ذهنم که یا باید با خودم بجنگم و بنویسم و یا بی خیال بشم. نمیدونم این خصوصیات خوبیه یا نه ولی داشتن تجربه...
-
حرف های من
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 12:09
چه خوب بود اگه همه چیز را میشد نوشت . اگر میتوانستم افکار خودم رو به دیگری بفهمانم میتوانستم بگویم. نه یک احساساتی هست . یک چیزهایی هست که نه میشود به دیگری فهماند و نه میشود گفت . آدم را مسخره میکنند هر کس مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند . زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است . . . " زنده به گور از...
-
مزخرفات زندگی
یکشنبه 8 مردادماه سال 1391 11:28
مزخرفترین دوران زندگی تان کی بوده؟ دیشب این فکر ذهنم را مشغول کرده بود وبا یک نگاه اجمالی توانستم خیلی سریع پیدایش کنم. بر میگردد به حدود 10 یا 11 سال پیش. وقتی تصمیم گرفته بودم از اینترنت در یک بازه زمانی خاص استفاده کنیم. آن وقت ها تازه وایرلس در شهرمان راه افتاده بود و به واسطه آشنایی با یکی از صاحبان شرکت قرار شد...
-
حرثقیل
شنبه 7 مردادماه سال 1391 10:53
دوست دارم الان 14 -15 ساله شوم. درست همان سالی که داستان آن دخترک ماهی فروش را نوشتم و رفتم به مسابقات کشوری دانش آموزی. فکر میکردم خیلی حریفم در نوشتن و وقتی مراسم اختتامیه بدون خواندن اسم من تمام شد انگار دنیایم هم تمام شده باشد. دو ساعت تمام گریه کردم . عادت به باختن نداشتم و چه میدانستم این اول راهست . حالا دوست...
-
اجبار
شنبه 7 مردادماه سال 1391 01:30
بعضی وقت ها حوصله نوشتن ندارم ولی خودم را مجبور میکنم به نوشتن. اصلن خوبی وبلاگ همین است. وسوسه به روز شدن می افتد به جان آدم. انگار یک بچه داری که چند روز است از نان و آبش گذشته و تو مسولی در قبالش. یک مسئولیت مجازی ! پس باید بنویسم حتی شده از حال و هوای معمولیه رو به بدم و هیچ توضیحی هم ندهم برایش. یا مثلن بنویسم از...
-
همدانم آرزوست . . .
یکشنبه 1 مردادماه سال 1391 10:40
شهر مورد علاقه ام همدان است . از حدود 5 سالگی تا همین الان همیشه همدان را دوست داشتم و دارم. و اولین بار 5 سال پیش رفتم به این شهر و فهمیدم واقعن حسی بین من و همدان وجود دارد که شاید بعدها _ در زمان پیری شاید _ من را به این شهر بکشاند. حکایت این عاشقی که از کودکی شروع شده برای خودم نامعلوم است و فقط یک احتمال وجود...
-
رنگهای آبی
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 10:53
مطمئنن وقتی ماما داشته ناف مرا میبریده به رنگ آبی فکر میکرده. از کمرنگش گرفته تا سورمه ای فرقی ندارد. شاید به پارچه ای که شوهرش برایش خریده یا حتی یک روسری. بهرحال به رنگ آبی فکر میکرده و حتی شاید به زبان آورده و بعد ناف مرا بریده. این را مطمئنم چون هر لباس، شال و مانتویی را که میخرم از خانواده رنگ آبی ست و بیشتر از...
-
اجداد من
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 11:32
بچه که بودم یک آرزوی احمقانه داشتم . البته حالا میفهمم احمقانه ست . آن وقت ها فکر میکردم امکان پذیر است ولی جرات گفتنش را نداشتم. این آروزیم برمیگردد به پدربزرگ ها و مادربزرگ هایم که الان تنها مادربزرگ مادری ام در قید حیات است . آرزویم این بود که پدربزگ مادری با مادربزرگ پدری ازدواج کنند و در خانه پدربزرگ پدری زندگی...
-
ناقص الخلقه
یکشنبه 25 تیرماه سال 1391 12:59
سالها پیش دوستی میگفت وبلاگ نویسی مثل مخدر است. معتادش میشوی. البته ان موقع ها هنوز این شبکه های اجتماعی مثل امروز همه گیر نشده بود . همین وبلاگ ها آخر ارتباط بود برای خودش. میشد از هر چیزی نوشت. آنقدرها محتوا مهم نبود . اما حالا . . . طرف میپرسه یه وبلاگ توپ پیدا کردم و وقتی بهش سر میزنی کلی حرف های خودمونی و قشنگ...
-
غار
سهشنبه 20 تیرماه سال 1391 10:49
حال به روز شدن ندارم. نوشتن حوصله میخواهد. ذهن آزاد . و بهتر از همه یک غار. با چراغ و قلم و کاغذ. بدون تکنولوژی. بروی بنشینی و بنویسی. غارش پشت یک آبشار باشد چه بهتر. صدای آب ادم را سرحال می آورد. خفاش هم داشت عیبی ندارد. تلنگر هم لازم است بهرحال. همین دیگر !
-
40 ساله
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 11:55
در همین چند پست گذشته دوبار از این حرف زدم که حرف های زیادی دارم و کامنتی که نوشته حرف تازه بزنم . تکراری نباشم. ولی چگونه؟؟؟ وقتی همه چیز هر روز تکرار می شود چطور از تکرار نگویم؟ اینقدر مشغول روزمره گی ها شده ایم که حدی ندارد. دوستان میپرسند : فلان فیلم را دیده ای؟ جدید است ! میگویم : فیلم؟ شاید جدیدترین انیمیشن ها...
-
کلمات عجول . . .
شنبه 17 تیرماه سال 1391 01:20
چقدر حرف دارم برای نوشتن. انگار همه حرف های این چند سال دارن از مغزم میریزن بیرون. کلمات اینقدر زیادن که نمیذارن تمرکز کنم . باید سر و سامونشون بدم. باید صف بکشن . هر کدوم سر جای خودشون. باید یه آرشیو درست کنم تو مغزم . باید بهم فرصت بدن . چقدر حرف دارم برای گفتن . . .
-
خودم . . .
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 01:06
قرار است اینجا از خودم بنویسم. البته این قراری ست که بین خودم و خودم بسته شده و هر وقت هم بخواهم لغوش میکنم . مثل خیلی کارهای دیگرم . اما من درگیر زندگی هستم که یه طرفش پسرکم ست و طرف دیگر همسرم و خب تاثیرات آشکارشان در زندگی شخصیم غیر قابل انکار. از 24 ساعت شبانه روز ، 7 الی 8 ساعت خوابم. 4 الی 5 ساعت توی اینترنت...
-
شروع
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1391 01:17
دلم تنگ شده برای نوشتن . ازاینکه سالها به اجبار نوشته هایم را فقط شب ها در ذهنم مرور کردم خسته شدم. هر شب با چشم بسته ، توی ذهنم ، کلی حرف میزنم و فردا صبح همه اش یادم رفته. آلزایمر همه گیر این روزهای ادم ها ، گریبانگیر من هم شده . شاید در پست های دیگر بیشتر ازش حرف بزنم. فعلن خوشحالم برای این شروع . کلی حرف دارم برای...