-
ماراتن
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1392 21:12
اتفاق ها یکهو می افتند. دقیقن زمانی که انتظارش را نداری. زمانی که همه چیز را سپردی به بادا بادها و گفتی بی خیال، اتفاق می افتد و وقتی به خودت می آیی کار از کار گذشته و شده ای مثل این حس الان من ! سردرگمم و راهی هم بلد نیستم برای خلاصی از این حال و هوا. خیلی ها شاید خیلی حدس ها بزنند که ال است و بل ولی خودم میدانم مرگم...
-
داستان من
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1392 12:45
بعضی داستان ها فقط داستانند و بعضی نه. بعضی دیوانه ات می کنند. درگیرشان میشوی. انگار لمسشان کردی تصاویر و روایتشان را. تا مدتها دنبالت میکنند . صبح و شب. ولی باز هم میگویی انگار و مطمئن نیستی به واقعی بودنشان و این آرامت میکند. ولی وای به روزی که بدانی بعضی داستان ها برای تو نوشته شده اند. بدانی آن شخصیتی که دارد حرفش...
-
روایت یک روز خاص
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1392 13:10
چندین ماه پیش بود. در پایتخت با دوستی قدم میزدم و راجع به برنامه های زندگی مان حرف میزدیم. گفتم خیال دارم تجربه جدیدی را در کاری داشته باشم . با تشویق هایش انگیزه هایم را چند برابر کرد برای پیگیری و انجام آن کار. در همان حال و هوای گپ و گفتگو و در نزدیکی مقصدی که میخواستیم برویم ، پیامی آمد که مبلغی را واریز کنم برای...
-
این روزها . . .
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1392 11:45
این روزها دوست ندارم زیاد حرف بزنم. دوست ندارم حالم را برای کسی توضیح بدهم. دوست ندارم بزنم بیرون. دوست ندارم اتفاقی بیفتد. روی خط آرام روزمره گی بنشینم و سرم به کار خودم باشد. این را دوست دارم. اینکه از قیل و قال هر چه آدمی و حرف و خنده و خبر دور باشم. اینکه بنشینم کتاب بخوانم و فیلم ببینم هی کتاب بخوانم و فیلم ببینم...
-
مادر . . .
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1392 13:05
پر از تناقضم امروز . . . نفهمیدن کامل کلمه ای که نمیدانم هستم یا بودم ؟!!! احساس سرخوشی از آغوشی که برای تبریک روزم باز میشود در آغاز ، تمام شد!!! روزی نگاهش کردم و گفتم :" کی میشه بزرگ شی و بفهمی و نقشه بکشی برام که چه جوری روزم رو تبریک بگی ؟؟!! " پر از حس بودن و نبودنم امروز . . . پر از تبریک دوستانی که...
-
مرض
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 11:18
الان دوست دارم تلفن را بردارم و به یک نفر زنگ بزنم. نه اینکه ندانم آن یک نفر کیست! خوب هم میدانم. ولی میگویم شاید نخواهد بعد از این همه سال صدایم را بشنود. اصلن زنگ بزنم که چه؟ بگویم یکدفعه یادش افتادم و فقط میخواستم از حالش مطمئن باشم؟ از اینکه خوب است و زندگی بر وفق مرادش است؟ خب که چه؟؟؟ واقعن این ها دلیل خوبی...
-
لاک
چهارشنبه 14 فروردینماه سال 1392 15:49
دوشب پیش خواب دیدم سپهر ناخن های لاک زده اش را به پدرش نشان میدهد و بعد به من نگاه میکند و میخندد. دست های تپلی اش را روی میز جلوی تلوزیون گذاشته بود و داشت کارتون تماشا میکرد. امروز ناخن هایم را لاک زدم. و یادم آمد آخرین بار ، روز قبل از سفر و حادثه بود. ناخن های پایم را لاک زده بودم و چندتا نقطه هم روی ناخن های پای...
-
سال جدید
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1392 00:36
مدتی ست میخواهم بنویسم و نمی نویسم. یا هی در یادداشت های گوشی چند خطی ذخیره میشود و بعد دوباره یادداشتی دیگر و هیچکدام منتشر نشدند. اینجور که میشوم یعنی سردرگمم. یعنی اصلن نمیدانم حال خودم چطور است و حالا که نوشتم دیگر میدانم ! در پایان سال، 29 ساله شدم و سال تمام شد. عید آمد. سفره هفت سین چیدم و هی پشت تلفن یا رو...
-
کوسن های دوست داشتنی
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1391 12:38
خوبی خانه جدید این است که در یکی از محله های قدیمی شهر قرار دارد که پر است از خانه های ویلایی قدیمی. با آدم های پیر قدیمی که زن هایشان عادت دارند با همان چادرهای بندری شان بنشینند دم در و بچه هاشان توی کوچه بازی کنند و خودشان گپ بزنند با هم . و از خانه هایشان بوی غذا بپیچد توی کوچه و مست شوی . پر از حس نوستالژیک از...
-
در ادامه رستاخیز . . .
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1391 09:01
به کشف و شهودی تازه از خودم رسیده ام. نیمه دوم امسال برایم پر از شگفتی بود. اتفاق و غافلگیری مداوم که هنوز هم رهایم نکرده است. گاهی فکر میکنم من متولد شدم و تا کنون زندگی کرده ام فقط برای رسیدن به این نقطه از زمان . همین حدود شش ماه پر از شگفتی. یکجور تنهایی امن را از حضور آدم های دوست داشتنی در اطرافم حس میکنم و در...
-
رستاخیز
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 08:30
رستاخیز برای من وقتی ست که شکلی دیگر از خودم را ببینم . . .
-
مثل نمکدانی شکسته
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1391 15:22
همیشه در نوشته هایم به وجود دوستانی اشاره کرده ام که دوستشان دارم و برایم مهم اند. شاید آنچنان وابستگی به هر کدامشان نداشته باشم و خب این یکی از عیب های من نیز است ولی تا زمانیکه جز دوستانم هستند برایم عزیز و با اهمیت اند و موفقیت ها و شادی شان برایم خوشحال کننده و غم و شکست شان بیش از بیش غمگینم میکند. همیشه شنونده...
-
آرام
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1391 13:16
همه چیز آرام است و من تنبل شده ام به شدت. حوصله کار کردن، بیرون رفتن ، کتاب خواندن، فیلم دیدن و بدتر از همه نوشتن هم ندارم. انگار میخواهم بچسبم به خانه ساکت و آرامم و زل بزنم به دریا که عجیب زیباست وقتی آسمان صاف است و آفتاب میتابد بر روی موج های آرامش. مثل قبل ترها که دوست داشتم اتفاق خاصی بیفتد نیستم . هیچ علاقه ای...
-
بپرس!
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1391 21:40
همیشه یکی باید باشد که بپرسد. از هر چیزی، از دلیل کارهایت ، علاقه مندی هایت یا زندگی ات حتی. بپرسد و بعد تو هی حرف بزنی. هی حرف بزنی و از همه چیز بگویی. خالی شوی و حس خوبی داشته باشی. بپرسد و حتی اصرار کند برای دانستن پاسخ سوالش. مثلن وقتی میگویی: " بد نیستم" بپرسد :" چرا نمیگویی خوبم ؟ " و با وجود...
-
ترس
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 01:00
حالم بهم میخورد از خودم. از یک ترس نهادینه شده در وجودم. ترس از آدمها. از حرف هایشان. نقدهایشان. از اینکه اشتباه کنم و با سر بیفتم توی چاه و در همان حال ناامیدی از دستی که برای نجاتم دراز شود، ببینم دست هایی چاه را پر میکنند تا زودتر خفه شوم. قید کارهای مورد علاقه ام را میزنم و به آرزویی محال تبدیلش میکنم بخاطر همین...
-
بی اعتبار
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 22:09
خیلی وقت ها کاسه چه کنم چه کنم دست میگیرم. جلوی خودم البته. میگذارمش جلوی پاهام و زل میزنم به خالی بودنش . که انگار گاهی هیچ راهی نیست برای پر کردنش. گاهی فقط باید تسلیم شد. باید دست ها را بالا گرفت و گفت : "تسلیم. هر چی تو بگی! " بعد روزگار پوزخند بزند و بگوید: "همین بود پوست کلفتت؟ همین بود همه...
-
سر به زیر . . .
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 13:26
شده ام جغد . . . شب ها بیدارم و روزها میخوابم. . . . بعد میشوم عین مورچه . . . هی جمع میکنم و جمع میکنم . لامصب تمام نمیشود . . . بعد میشوم خرس و میخوابم . . . بعد جابه جا میکنم . . . بعد دوباره میشوم جغد و بیدارم تا صبح . . . برنامه دقیق این روزهایم است. با خط پررنگی از یک حس خوب دوست داشتن . . . با هی تجربه های جدید...
-
نفسی تازه
شنبه 18 آذرماه سال 1391 13:43
دارم فرار میکنم . از موج خاطراتی که هر لحظه با راه رفتن در خانه و نگاه کردن به هر طرف آن هجوم میاورد به قلبم ، به ذهنم . . . فرار میکنم از مکانی که بوی نفس هایش هنوز در اتاق خوابش موج میزند. کارتن ها را پر میکنم و هربار خیس تر از قبل میشوند. هنوز نتوانستم بیشتر از 5 کارتن در روز جمع کنم. نمیشود. به هق هق می افتم. زار...
-
سیم آخر
یکشنبه 5 آذرماه سال 1391 12:56
به سیم آخر فکر میکنم. خیلی وقت ها فکرش را میکنم. بزنم به سیم آخر . یک مشکل بزرگ وجود دارد . اینکه واقعن سیم آخر نباشد و بعد از مدتی دوباره سیمی دیگر اضافه شود. یا اصلن اول و آخرش را اشتباه کنم و تازه بزنم به سیم اول . آن وقت باید یکی یکی سیم های زده را دوباره بزنم تا فکر کنم رسیدم به سیم آخر. و یک دور باطل را همیشه هی...
-
یک متن لذت بخش
دوشنبه 22 آبانماه سال 1391 11:09
حتمن برایتان پیش آمده یعنی حتی اپسیلنی هم فکر نمیکنم برای کسی پیش نیامده باشد ! اینکه یک شعر یا جمله ای از کسی را بخوانی که حرف دل خفه کرده ی خودت باشد که لابه لای رگ و پی ذهنت جاسازی اش کرده بودی و بعد که میخوانی اش انگار جان میگیری و خون راحت تر توی ذهن و قلبت جریان پیدا میکند. بعضی متن ها (حالا هر چی میخواهد باشد )...
-
خاطره بازی
سهشنبه 16 آبانماه سال 1391 20:01
خاطره بازی را دوست ندارم و اهلش نیستم. اینکه بعد از سالها بنشینم گوشه ای و هی آه بکشم که فلان سال و فلان موقع ، بهمان اتفاق افتاد و این بود و آن بود و جوانی و زیبایی و خوش تیپی و شیطنت و . . . ! اینطور آدمی نیستم. گاهی در دیدار با دوستان قدیمی ، شاید یادآوری ایامی را بکنیم ولی در کل از هر چه برایم تکرار حتی خوشی های...
-
آدم ها
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 12:04
تجربه ورود آدم ها به زندگی ام را دوست دارم . بعضی تاثیر گذارند و ماندگار و بعضی زودگذر و مقطعی. بعضی در ظاهر ماندگارند و بعضی در محتوی . آدمی فرشته وار که زمان کوتاهی وارد زندگی ام میشود . دنیایی خاطره میسازد و یک حس غریزی را زنده میکند و ملموس . و بعد با قانون از اول بوده در این دنیا می رود و با تمام سختی نبودنش...
-
سفر
جمعه 5 آبانماه سال 1391 16:42
دور شدن از دنیای مجازی و غرق شدن در دنیای واقعی ! حال این روزهایم به اندازه فاصله این دو دنیا خوب است الان . تجربیاتی که از اولین ساعات سفر شاید تکرار نشدنی باشند برایم تا دقیقن همین الان و البته اولین تجربه هر اتفاقی فراموش نشدنی خواهد بود. دوستی میگفت: «این بهترین تصمیمی بود که میتونستی بگیری » و در همین چهارمین روز...
-
کلافه
شنبه 29 مهرماه سال 1391 11:23
کلافه گی . . . بهترین توصیف حال این روزهایم . کلافه از اوضاعی که باید تغییر کند و نمیکند. کلافه از تلاشی که به نتیجه نمیرسد. کلافه از آدم هایی که با وجود وضوح صحبت هایم باز هم حرف هایم را نمیفهمد. کلافه از دوستانی که کاش به جای حرف زدن گوش میکردند. حتی مزه نمی پراندند که حالم خوب شود. و بدتر از همه کلافه از خودم که...
-
دلتنگی های یک خالق
یکشنبه 23 مهرماه سال 1391 23:27
وقتی دلت گرفته باشد نباید حرف بزنی. نباید چیزی بنویسی . حتی نباید فکر کنی . باید بزنی به خوشی های الکی. قرصی ، علفی ، دودی یا نوشیدنی ای . و خب اهلش که نباشی مجبوری به همه آن نباید ها تن بدهی. حرف بزنی و بعد پشیمان شوی بابت تمام چرت هایت. بنویسی و بعد هروقت میخوانی توی دلت بد و بیراه بگویی به این همه بی فکری هایت. فکر...
-
همسنگر
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 00:29
جنگ مستمر بین چیزی که دلت میخواهد و چیزی که باید انجام دهی. یکی دشمن است و دیگری خودی. جانش در دستان توست و جان تو در انتخاب درست و نجات او. یک سنگر محکم ، یک تفنگ دوربین دار و خودت که در مکان مناسبی برای تیراندازی قرار داری. مساله اما این چیزها نیست . مشکل ، تصمیمی است که باید بگیری ، یک انتخاب . سرت را تکیه میدهی به...
-
گاهی . . .
شنبه 15 مهرماه سال 1391 14:17
گاهی از اول صبح منتظر یک اتفاق خاصی. آمدن دوستی که مدتهاست ندیدیش یا تماس یکی که حرف زدن با او را دوست داری یا حتی شنیدن یک خبر خوب که در زندگی ات تاثیر بگذارد. گاهی هی مینشینی و زل میزنی به گوشی تلفن . گوشت را میدهی به آیفون در . منتظری حرف نگفته ات را بنویسی ولی نمیشود. گاهی همه چیز قفل میکند. کار نمیکند. انتظارت...
-
حس های بد
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1391 09:38
1. صبح ها ؛ از خواب که بیدار میشوم. هنوز منتظرم یکی از اتاق بغلی صدایم بزند " مامان" 2. وقتی با کنترل تلوزیون بی هدف کانال ها را عوض میکنم و بینش یکی از کانال ها کارتون پخش میکند و من سریع ردش میکنم ، دلم میخواهد یکی بگوید " نه ، همونجا . کارلون ! " و حالا خودم چند دقیقه ای زل میزنم به آن برنامه ....
-
بخشی از داستانی که شاید نوشتمش روزی !
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 00:05
چند روز بعد از اتفاقی که افتاده بود بالاخره کمی رهایت میکنند. اجازه میدهند تنها باشی. قول داده بودی تنها ننشینی توی خانه و زانوی غم بغل نکنی. شوهرت باید برمیگشت سرکار. صبح ها تنها میماندی توی خانه. میتوانستی نفس بکشی. و همان روز اول وقتی چشمهایت را باز کردی همه چیز دوباره روی سرت خراب شد. ساعت را چک کردی. بدترین زمان...
-
تغییرات
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1391 12:10
چقدر دغدغه های بیخودمان زیاد است در زندگی. همین چند وقت پیش نگران این بودم پسرکم از مربی کلاس سه سال به بالای مهدش خوشش نمی آید و تا چند وقت دیگر که سه ساله می شود باید چه کنم؟ یا پدرش نگران این بود وقتی بزرگتر شود و قد بکشد سرش میخورد به میله توی آسانسور که عادت داشت همیشه زیرش بایستد . . . و دغدغه های بزرگترش دیگر...