پایان باز

تا حالا از خودت پرسیدی آدم ها چطور وارد زندگی ات می شوند ؟ من هم نپرسیده بودم . یک دفعه میبینی آدمی کنارت دارد راه میرود. در خیالت زندگی میکند. نمی بینی اش ولی نفس هایش را هر روز و شب کنار گوشت حس میکنی . به ضربان قلبش که نبض گرفته روی پوستت وابسته شدی. بعد شاید بپرسی چطور وارد زندگی ات شد ؟ و هر بار هر کسی جوری آمده همینقدر نزدیک با تو همراه شده و قسمتی از عاطفه و محبتت را نصیب خودش کرده و عشق را به پایت ریخته. دلیل نمی خواهد وقتی افتادی وسطش و داری به حجم بزرگ دوست داشتنت فکر میکنی. 

میدانی حضور یک نفر میتواند از یک مبحث ساده داستانی شروع شود حتی. درباره پایان باز حرف بزنی و بعد ببینی یک رابطه ی پیچیده با پایان باز جلوی رویت قرار گرفته و تو مدام میخواهی پایانش را خوب و خوش تمام کنی و او پایانی تلخ و غم انگیز را برایش پیش بینی میکند. همین قدر ساده و راحت .

آدم ها به ساده ترین شکل ها وارد زندگی ات میشوند . با پیچیده ترین مشکلات کنارت می مانند و خیلی ساده میروند یا ... شاید نروند . آخ از این پایان باز ماجرای آدم ها که هر بار فکر میکنی میتواند اینبار متفاوت باشد .

نظرات 1 + ارسال نظر
مهشید دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 09:27 ق.ظ

آخ ، آخ ... از این پایان باز و از رفتن آدمها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد