دغدغه

می پرسد:" آخرین کتابی که خوندی کِی بوده؟"

دستم رو از پشت کمر دختر که کنارم لم داده و تلوزیون نگاه میکند در می آورم و تایپ میکنم:"همین دو ساعت پیش ، وقتی زیر قابلمه رو کم کردم و گفتم حالا وقتشه برم یه کتاب بردارم بخونم و درحالی که از آشپزخونه میومدم بیرون چشمم خورد به لباس های خشک شده توی بالکن که باید جمع میشدن. جمعشون کردم و بردم توی اتاق تا کردم و گذاشتم تو کشوها. دیدم کشوی دخترک مثل همیشه نامرتبه. همه ی لباس هاشو درآوردم و قدیمی ها رو جدا کردم و بقیه رو تا زدم و چیدم تو کشو. یه شلوارش خشتکش پاره بود بردم بدوزم یادم اومد پاچه ی شلوار خودمم باز شده و باید دوخته شه . همه ی کارامو که کردم بوی غذای روی گاز بلند شد . رفتم تو آشپزخونه و زیر گاز رو خاموش کردم دیدم ای وای وقت رفتن دنبال بچه اس. لباس پوشیدم و موقع بیرون رفتن یه نگاهی به کتابخونه انداختم و گفتم فردا میخونم حتمن." 

شکلک خنده میفرستد.

نظرات 1 + ارسال نظر
الآنی چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:35 ب.ظ http://ellani.persianblog.ir

چقدر دلم واسه کتاب خوندن تنگ شده و چقدر دووووورم از کتاب هام
امیدوارم که بهتر بشه کم کم... امیدوارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد