تخیلاتِ بربادرفته

از آن بچه هایی بودم که تخیل قوی دارند. با انگشتانم نقش عروس و داماد را بازی میکردم. تاری از مو را دورِ ناخنِ انگشتِ حلقه می‌گذاشتم که مثلن تور عروس باشد و انگشت وسط داماد. آنقدر حالی ام نبود که نمیشود انگشت کوچک بچه شان باشد موقع عروسی. 

یا فکر میکردم گچ های کنده شده ی کنار دیوار عکس فرشته ای ست که میتواند دعاهای قبل خوابم را بشنود و به خدا بگوید. 

بزرگتر هم که شدم دستشویی و آیینه محل خوبی برای تخلیه این تخیلات بود. فکر میکردم معلمم و برای شاگردهایم حرفای قشنگ میزدم و از تجربه هایم می گفتم یا با کسانی که نمیشد رو در رو شد، حرف میزدم. و خیلی دیگر از این تخیلات بچه گانه و کودکانه همیشه همراهم بودند. 

نمیدانم از کجا به بعد بود که تخیل جذابیتش را از دست داد.از کتاب های تخیلی یا عاشقانه ای که پر از تصادفات غیر واقعی بود فاصله گرفتم. فیلم های دور از واقعیت حالم را بهم میزد. انگار یکی داشت به دروغ میگفت دنیا همینقدر زشت یا زیبا ست.

چند سالی ست که نمیتوانم با هنرهای ساختگی و دور از واقعیت ارتباط برقرار کنم. تنها واقعیت های اتفاق افتاده برایم جذابند. دیگر با آدم هایی که دوست دارم کنارم باشند حرف نمیزنم. آدم هایی که هستند را تصور میکنم. 

حتی نوشته هایم بخشی از واقعیت خودم است. کسانی می گفتند مجبوری عین اتفاق را بنویسی؟ بله مجبورم. این ها چیزهایی ست که با حواس پنجگانه ام خوب میشناسمشان و میتوانم روایتشان کنم. 

اما همچنان در تنهایی خودم با خودم حرف هایی میزنم که بعضی هاشان به نوشتن ختم میشود و خیلی هاشان میرود هوا. 

همه ی این ها را گفتم اما هنوز دوست دارم مثل کودکی ، فرشته ای روی دیوار تصور کنم که حرف هایم را به خدا بگوید.

نظرات 2 + ارسال نظر
هومن دوشنبه 20 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 02:57 ب.ظ

همین تصویر که با دو انگشت و نیم بساط عروسی بگسترانید ثابت می کند که در تخیل چقدر خلاق بوده اید ،یا دیدن فرشته ها بر دیوار ...معمولا همه چیز درین دنیای کودکانه خوب پیش می رود تا وقتی که این رازهای مگو را برای کسی میگویی ،خواهری،برادری ،مادری و ازینجاست که کم کم نگاه ها و جمله ها و حرف ها تیغی می شود که بند ناف دنیای تخیل کودکانه را قطع می کند و این به گمان من هیچ خوب نیست،البته غرق شدن در این خیال ها هم خود داستان دیگری می شود اما کاش می شد دکمه ای داشته باشیم در جایی از این بدن که هر گاه می خواستیم کانال عوض می کردیم از واقعیت به رویا و از رویا به واقعیت ،یکسره در یکی به سر بردن سخت است،برای این پست خیلی حرف ها دارم اما طولانی تر شدن کامنت از پست روا نیست.با این همه این یکی را نمی توانم نگفته بگذارم که کاش مادر پگاه ،هیچگاه رشته خیال آوایش را نگسلد ،دل به دل رویاهایش بدهد ،به همان تعادلی که همیشه داشته و دارد،تا می تواند قصه های خیالی برایش بخواند و تخیلش را تقویت کند،من نه روانشناس کودک هستم و نه آنچنان چیزی از تربیتش میدانم اما سخت بر این باورم اگر اندک آسودگی در زندگی به دست آمده و بیاید حاصل کار آدمهایی ست که تخیل قوی داشته اند و محال ها را ممکن کرده اند،لذت تبدیل محال به ممکن با هیچ چیز قابل مقایسه نیست ،اصلا کدام آدمی را سراغ دارید که در هر سنی به باغ مخفی خیال بی نیاز باشد تا از تمام موقعیت هایی که دوست نمی دارد ، برای دقیقه و ساعتی هم شده بیرون بزند که مصداق وصف العیش باشد

ممنونم از وقتی که میذارید برای خوندن و نوشتن. البته من هم در کودکی به کسی نگفته بودم از این تخیلات . زندگی خودش نشون داد که چه کنم. و برای آوا هم به وقتش حتمن نشونه ای داره و امیدوارم ببینه و بدونه اون زمان که تصمیم درست چیه!

الآنی پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 05:32 ق.ظ http://ellani.persianblog.ir

میگن آدمای شبیه به هم، جذب همدیگه میشن...
بیخود نبود که اینقدر سریع جذب نوشته هاتون شدم...
دقیقا منم از همین تخیلات کودکی داشتم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد