شلیک کن به هدف

ساعت دو و سیزده دقیقه نیمه شب است. شاید برای خیلی ها تازه اول شب باشد و شروع زندگی شبانه ولی برای مادری مثل من که دوشب گذشته را نخوابیده و از صبح هم با دخترکی پر انرژی سر و کله زده فقط و فقط وقت خواب است و حالا من پایین تخت دخترک نشسته ام و روی پا تکانش میدهم تا برای سومین بار از اول شب بخوابانمش.

سرم را به دیوار تکیه میدهم و چشم هایم را میبندم. صدای خر و پفش بلند شده ولی قطعن برای گذاشتنش توی تخت زود است.از خستگی میتوام در همین حالت تا صبح بخوابم ولی تکان مداوم و ریتمیک پاها مانع از خوابیدنم میشود . این وقت شب در سکوت مطلق فکر و خیال آزادند که بروند و بیایند. که ذهن را بکشانند تا بهترین خاطرات و بدترینشان. 

فکر میکنم در کجای خاطرات آدم های زندگی ام قرار دارم ؟ آدم هایی که مدتهاست کنارشان هستم یا آدم هایی که در برهه ای از زمان کنارشان بودم . سخت است درباره ی خودم قضاوت کنم. مثل همه بخشی خوب و بخشی بد برای من هم وجود دارد که شاید خوب هایش بیشتر باشد و معمولی هایش بیشترتر ولی این مهم است که دوام این خاطرات چقدر هستند. تاثیر و حضورم در یک خاطره حتی کوچک و کوتاه چقدر بوده که مثلن بیست سال بعد جمله ای از یک کتاب و یا حتی کلمه ای در یک فیلم، کسی را یاد من بیندازد و لبخند بنشاند روی لبش یا آهی از سر حسرت برای گذشته ای که گذشت بکشد و من هر جای این دنیا باشم آن لبخند یا حسرت را حس کنم.
هر چقدر هم آدمِ گذشته ها و آینده نباشم ولی ذات پیری، کنکاش در گذشته است و مطمینن داشتن چنین حس هایی زیباترش میکند و مشتاقانه در انتظارم که تجربه اش کنم .
اگر آن روزها هوش و حواسی و جانی برای نوشتنش مانده بود برایم ، حتمن ثبتش میکنم که آیندگان بدانند در هر حضور باید درست شلیک کنند به ذهن ها و قلب ها.

نظرات 2 + ارسال نظر
هومن پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 11:52 ب.ظ

در هر حضور باید درست شلیک کنند به ذهن ها و قلب ها...از زیبایی و شیوایی و روانی قلم اگر چشمپوشی محالی کنیم می رسیم به محتوا و جان این نوشتار.پرسش و کنجکاوی خود را به هر مخاطبی که این متن را میخواند به گمانم منتقل می کنید،یعنی هر کسی با خواندنش میخواهد بداند چه سهم و چگونه سهمی از آدمهایی که می شناسد و میشناخته برده است،اما من بارها و بارها پیشاپیش به استقبال خاطرات پیری خودم رفته ام .و خودم را دیده ام که لمیده روی یک صندلی لهستانی ام ،از اولین ثانیه به خاطر آوردن آدمها یا شاید هم یک شخصیت خاص ،خلسه ای را تجربه میکنم ،شاید هم باهمان خاطرات ،از آستانه عبور کنم و به سفر ادامه دهم،بعد تبدیل می شوم به سوژه همانهایی که پشت سر درگدشتگان می گویند :لبخندی روی صورتش بود وقتی رفت، با لبخند مرد...این را مدیون همان خاطرات هستم ....

آنا جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 06:12 ق.ظ

عجب ... من ترجیح میدم فراموش بشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد