داستان من

بعضی داستان ها فقط داستانند و بعضی نه. بعضی دیوانه ات می کنند. درگیرشان میشوی. انگار لمسشان کردی تصاویر و روایتشان را. تا مدتها دنبالت میکنند . صبح و شب. ولی باز هم میگویی انگار و مطمئن نیستی به واقعی بودنشان و این آرامت میکند.

ولی وای به روزی که بدانی بعضی داستان ها برای تو نوشته شده اند. بدانی آن شخصیتی که دارد حرفش را میزند تویی. بدانی آن تصویری که دارد شرح میدهد عین همانی ست که توی خاطراتت گم شده بود و حالا داری جلوی چشمانت میبینیشان. مثل همان فیلم نمیدانم قبل از غروب بود یا طلوع یا هردوشان که بعد از سال ها همه چیز در نوشته های داستانی زنده میشود.

و اگر اینگونه شود نمیدانم چه حسی دارم. شوق است یا غمگینی خاطراتی که این همه سال بودند و تلاش میکردم یادم نیاید چون فکر میکردم یادش نمی آید و حالا نوشته شده اند. با ریزترین جزییات و حالا من را در سردرگمی بزرگی اسیر میکند که چطور این همه میشناختمش و در واقع نمیشناختمش؟! چطور تربیت اکتسابی ما از جامعه اطرافمان اینقدر توانسته بی اعتمادمان کند و حتی به درونی ترین و زیباترین حس های انسانی مان هم رحم نکرده است ؟! و این چطورها یقه ام را ول نمیکند که لعنت به همه شان !!!


پ.ن: حس خوبی ست فکر کردن به داستانی که از من و برای من نوشته شده باشد !


نظرات 2 + ارسال نظر
ادریس چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:40 ب.ظ http://www.abi-sourati.blogsky.com

الحق که بعضی کتاب‌ها آدم را به شدت تکان می‌دهد.همانطور که خودت گفتی امان از وقتی که درگیرشان می‌شوی،دیوانه‌ات می‌کنند...

[ بدون نام ] شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:32 ب.ظ



برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد