دوشب پیش خواب دیدم سپهر ناخن های لاک زده اش را به پدرش نشان میدهد و بعد به من نگاه میکند و میخندد. دست های تپلی اش را روی میز جلوی تلوزیون گذاشته بود و داشت کارتون تماشا میکرد.
امروز ناخن هایم را لاک زدم. و یادم آمد آخرین بار ، روز قبل از سفر و حادثه بود. ناخن های پایم را لاک زده بودم و چندتا نقطه هم روی ناخن های پای پسرک گذاشتم . و بعد از آن اصلن یادم رفت.
روز سوم یا چهارم بعد از اتفاق بود. نشسته بودم توی اتاق و دورم را آشنایان گرفته بودند. از مرگ های اطرافیان دور و برشان تعریف میکردند. از معجزه هایی که اتفاق افتاده و هزار بار در عرض چند دقیقه با هم تکرار میکردند : "اگه خدا بخواد اتفاق میفته " و "اینکه قسمت اون این بوده و باید میرفت" . . . و من هیچ حرفی نمیزدم. حتی تاییدشان نمیکردم. چون چند دقیقه بعد همان ها یکدفعه میزدند زیر گریه و میگفتند : "آخه این چه اتفاقی بود؟؟ ". . . و من خنده ام میگرفت از این همه حرف . . .
وسط همین حرف های سرگرم کننده یکی از همان آشنایان گفت: " چه قرمز خوشرنگیه لاکت !! " و تازه یادم به لاک افتاد. چطور ندیده بودمشان. لابد بین آن همه رفت و آمد خیلی ها دیده اند و با خودشان گفته اند: "آخی ! لاک هم زده بوده برا سفر!!" یا گفتند: "چه بی ملاحظه! بچه ش مرده بعد داره با لاک قرمز راست راست راه میره !!! " یا شاید هم مثل همین آشنا از رنگش خوششان آمده باشد و تصمیم گرفتند در اولین فرصت بروند و یکی مثل این را بخرند. . .
و من آن لحظه به هیچکدام از این حرف ها فکر نکردم . . . فقط به یاد نقطه های قرمز روی ناخن های پایش بودم و امروز هم یادش افتادم و به همین راحتی خاطره ای دیگر زنده شد !!!
خاطرات مثل جذام پخش میشوند و میخورند . . .
لاک قرمز ...
خاطرات ...
جذام ...
خاطرات... خاطرات... خاطرات...
من حرف خودم را می زنم چکار دارم که کی چه می گوید و کدام صورتک را بر این پست می گذارد .چه کنم که هیچ حس منفی از این پست نگرفته ام .من جز یک سکانس سینمایی زیبا در آن ندیده ام یک سکانس ماندگار.اینگونه پرداختن هنرمندانه به جزییات را به هیچ بینگارم که چه ؟
این طنز تلخ هوشیاری در عین واقعه را نادیده بگیرم که چه ؟" و من خنده ام می گرفت از این همه حرف" و چه آدم با ذوق و حالی بوده آن آشنا که توی آن جو رنگ لاک تو را دیده و خوشرنگی اش را.من جای تو باشم حتما توی همین روزها به سراغش می روم و به او می گویم که یادم هست که یادم مانده است. و دست آخر اینکه خاطرات درست است که از خطر می آیند اما از اول تفاوتت این بود که نخواستی مثل جذام پخش شوند .خودت اجازه ندادی .یادمان نرفته. پس هنوز دهنه ی این اسب وحشی را بچسب .رامش کن .سوار کار قابلی هستی .بپرررر...
خاطرات مثل جذام پخش میشوند و میخورند . . .
درد من کجا و درد تو کجا
شرمنده ام که قیاس می کنم از خودم، نه از دیگران که شاید ندانند
اما وقتی می گویی جذام می دانم چه می گویی
نشانه ها همیشه هستند. انگار روشنگر راه زندگی آدمند. گاهی نشانه ها را انکار می کنیم و گاه حتی نمی بینیمشان اما هستند. نشانه ها یادآورند از چیزی در زمانی دیگر
اگرچه گاه تلخند.
دیدن نشانه ها دل و جرأت می خواهد که داری پس بخوانشان پگاه عزیز
دوست عزیزم من مثل سایر دوستان شاید نتوانتم کلمات را به خوبی به رقص در بیاورم ولی حس مادرانه ات را کاملا میفهمم . برایت خیلی ناراحتم و خیلی به وبلاگت سر میزنم . ما ها عادت به گفتن "قسمت این بود "داریم . ولی در آخر میگوییم چرا من . . . چرا من . . . .
همیشه فکر می کنم مس تونم حست رو درک کنم و همیشه تعجب می کنم که چرا می فهمم حالت رو.من که در واقعیت هیچ وقت تجربه اش نکرده ام.
فکر می کنم الان جوابم رو گرفتم،چون خیلی خوب وقایع رو به تصویر می کشی و با خوندنشون تک تک سلول های بدنم می فهمند حست رو.