گاهی از اول صبح منتظر یک اتفاق خاصی. آمدن دوستی که مدتهاست ندیدیش یا تماس یکی که حرف زدن با او را دوست داری یا حتی شنیدن یک خبر خوب که در زندگی ات تاثیر بگذارد.
گاهی هی مینشینی و زل میزنی به گوشی تلفن . گوشت را میدهی به آیفون در . منتظری حرف نگفته ات را بنویسی ولی نمیشود.
گاهی همه چیز قفل میکند. کار نمیکند. انتظارت همینطور بی پاسخ میماند. هی تلفن زنگ میزند. آدم مورد نظر نیست اما. در خانه را میزنند ولی اشتباهی .
گاهی باید همه چیز را زیر پا له کرد. فکرها و نقشه ها را . اعتقادات و باورها را. خودت را . . .
گاهی باید همرنگ جماعت شد تا درد را کمتر حس کرد . . . . . . . . . . شاید البته !
حالا من نمی گویم همرنگ جماعت شو چرا که هر روح رنگ خود را دارد و قرار نبوده و نیست همرنگ دیگران بشود اما گاهی ناچاریم ادای برخی همرنگی ها را در بیاوریم که به نظر من چندان هم اشکالی ندارد...حد و مرزش را خودت مشخص می کنی و لاغیر اما فراموش نکن بزرگترین ویژگی همرنگ شدن استتار است پنهان شدن دیده نشدن و در جامعه انسانی یعنی از سر زبانها افتادن و از جلوی نماهای کلوزاپ کنار رفتن و آنوقت فرصت داری "خودت تر" شوی و "پگاهتر "بمانی اما بازی ظریفی است خیلی ظریف .یک صفحه شیشه ای بزرگ را تصور کن که با خطی نامریی دوقسمت شده و تو قرار است روی همین مرز نامریی راه بروی بی آنکه اینسو و آنسو بغلطی...از این به بعدش را جرات نمی کنم بنویسم ...
پس باید از برچسب دیوانگی فرار کنم. باید هی مرز تعیین کنم و خب سخت است. گذراندن دغدغه ها و مشکلات یه طرف و حالا فکر برخورد با جماعت هم طرفی دیگر. اینکه چقدر قادرم تعادلم را روی این مرز نامریی حفظ کنم نمیدانم ولی من هم جرات فکر کردن به از دست دادن تعادلم را ندارم.
ممنونم از شما.
بی توجه به جمعیت ،با توجه به جمعیت.هرجور که می شد،که می توانی.
من با تاب، من با تب.
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام.
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم