گاهی . . .

گاهی از اول صبح منتظر یک اتفاق خاصی. آمدن دوستی که مدتهاست ندیدیش یا تماس یکی که حرف زدن با او را دوست داری یا حتی شنیدن یک خبر خوب که در زندگی ات تاثیر بگذارد.

گاهی هی مینشینی و زل میزنی به گوشی تلفن . گوشت را میدهی به آیفون در . منتظری حرف نگفته ات را بنویسی ولی نمیشود.

گاهی همه چیز قفل میکند. کار نمیکند. انتظارت همینطور بی پاسخ میماند. هی تلفن زنگ میزند. آدم مورد نظر نیست اما. در خانه را میزنند ولی اشتباهی .

گاهی باید همه چیز را زیر پا له کرد. فکرها و نقشه ها را . اعتقادات و باورها را. خودت را . . .

گاهی باید همرنگ جماعت شد تا درد را کمتر حس کرد  . . . . . . . . . . شاید البته !

نظرات 9 + ارسال نظر
گه گاه شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:36 ب.ظ http://gahgah.blogsky.com/

گاهی هم باید زندگی کرد البته بدون جماعت.

پریسا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:27 ب.ظ

گاهی گمان نمیکنی ولی میشود ، گاهی نمی شود که نمی شود! گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست! گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود! گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست! گاهی تمام شهر گدای تو می شود!!!

هومن شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:30 ب.ظ

این جمله های منیرو روانی پور در کتاب اهل غرق بعد از سالها هنوزبرایم مانده است که :"آغاز کار دیوانگان جهان همین است،حقیقتی را در میان جمع می گویند و چون دیگران آنان را به شک نگاه می کنند تردید به جانشان می افتد و اگر تردید به جان آدمی افتاد ..."
حالا من نمی گویم همرنگ جماعت شو چرا که هر روح رنگ خود را دارد و قرار نبوده و نیست همرنگ دیگران بشود اما گاهی ناچاریم ادای برخی همرنگی ها را در بیاوریم که به نظر من چندان هم اشکالی ندارد...حد و مرزش را خودت مشخص می کنی و لاغیر اما فراموش نکن بزرگترین ویژگی همرنگ شدن استتار است پنهان شدن دیده نشدن و در جامعه انسانی یعنی از سر زبانها افتادن و از جلوی نماهای کلوزاپ کنار رفتن و آنوقت فرصت داری "خودت تر" شوی و "پگاهتر "بمانی اما بازی ظریفی است خیلی ظریف .یک صفحه شیشه ای بزرگ را تصور کن که با خطی نامریی دوقسمت شده و تو قرار است روی همین مرز نامریی راه بروی بی آنکه اینسو و آنسو بغلطی...از این به بعدش را جرات نمی کنم بنویسم ...

پس باید از برچسب دیوانگی فرار کنم. باید هی مرز تعیین کنم و خب سخت است. گذراندن دغدغه ها و مشکلات یه طرف و حالا فکر برخورد با جماعت هم طرفی دیگر. اینکه چقدر قادرم تعادلم را روی این مرز نامریی حفظ کنم نمیدانم ولی من هم جرات فکر کردن به از دست دادن تعادلم را ندارم.
ممنونم از شما.

مانالی شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:26 ب.ظ http://daatchin.blogsky.com

زندگی کن پگاه جان.
بی توجه به جمعیت ،با توجه به جمعیت.هرجور که می شد،که می توانی.

فهیمه یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:26 ق.ظ

ارزو می کنم هر تصمیمی که میگیری و تو هر راهی که قدم می گذاری به نتیجه ای برسی که منتظرش بودی. از صمیـــــــــــــــــــــــم قلــــــــــــــــب

مهشید دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:25 ق.ظ

وای که چقدر بعضی وقتها این همرنگ شدن سخته

پدربزرگ دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:39 ب.ظ http://caktus.blogsky.com/

سلام
من با تاب، من با تب.
خانه‌ای در طرف دیگر شب ساخته‌ام.
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم

محبوبه علیزاده سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ب.ظ

پگاه عزیزم زندگی باید کرد!گاه با یک گل سرخ،گاه با یک دل تنگ،گاه باید رویید در پی این باران،گاه باید خندید بر غمی بی پایان...

غزاله شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:24 ب.ظ

این نتیجه ایه که همه بهش رسیدیم. چه راضی چه ناراضی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد